سلام به همه ی عزیزانی که پاسخگوی من هستند
دختری ... ساله هستم ظاهر معمولی دارم بنظر خودم، ... سال پیش با آقایی آشنا شدم ایشان دانشجوی ... بودن در همان دیدار اول جذب محبت شون شدم . رفتار بسیار نجیب و خوبی داشتن . پسری آرام و باوقار .
یک سال از من بزرگتر بودن ، حدود ... ماه ارتباط داشتیم . من دوستش داشتم از همون ، اول گفتن که نیتم خیر هست . البته رفتار ایشون نشون میداد بسیار پاک بودن . اولین باری که دیدمشون یه قرآن بردم گفتم دست بذار روش که به من آسیبی نمیزنی .
موضوع پاکی برای من خیلی ارزش داشت ایشون اون زمان دانشجوی ... بودن. یه اتفاقاتی افتاد که من خیلی نسبت به ایشون سرد شدم طوری که اصلا نمیتونستم ببینمشون . ایشون گاهی منو بلاک میکردن .منم علاقه داشتم به ایشون خیلی اصرار میکردم این کار رو نکن. نمیدونم شاید هدفش این بود من برم و برنگردم .
یادمه محرم بود من شمع گرفته بودم گفت چه آرزویی کردی گفتم آرزو کردم به تو برسم . گفتم تو چی گفتم منم همین طور. ارتباط مون در حد کافه ای بود که میرفتیم . برای من خیلی با ارزش بود چون دوستش داشتم قلبا.
زمانی که نسبت به ایشون سرد شدم بعد از چند ماه گفتن نمیتونم فراموشت کنم از یه طرف خواستگاری برای من اومده بود که من بشدت ازش متنفر بودم حتی چشم نداشتم ببینمش . مشاور دانشگاه ، مشاورهای بیرون، دوستانم هر چی با خانواده تماس میگرفتن ، انگار اصلا منو نمیدیدن و نظر من مهم نبود .
اونا جواب شون این بود دختر ما نمیتونه تصمیم بگیره . با اینکه خانواده من بشدت طرفدار من بودن و تک دختر هم هستم اما انگار سحر و جادو شده بودن هر چی گریه میکردم با صدای بلند ، فایده نداشت . وقتی یاد مظلومیت خودم میفتم واقعا گریه ام میگیره .
دوستم همیشه میگه گریه های تو هیچ وقت فراموشم نمیشه... خلاصه ما به عقد این آقا در اومدیم نه لباسی خریدم نه آرایشگاهی نه طلایی . من دوسش نداشتم این دلیل کمی نیست.
ارتباطم با اون همیشه با دعوا بود ، این که من تو رو نمیخواستم از زندگیم برو. هیچوقت بین ما محبت نبود از ترس خانواده جرات طلاق نداشتم نه راه پس نه پیش واسه یه دختر توی شهر کوچیک.
هر روز گریه ، همیشه بغض و ماتم . حتی نذر کردم که از زندگیم بره. مدام در حال کشف چیزی بودم که خانوادم رو راضی به جدایی کنم . آخرشم فهمیدم معتاد هستن البته ظاهر و رفتارش اصلا نشون نمیداد . شایدم مواد فروش بود..
توی این یک سال نامزدی و عقد ، من حتی اسم خودم رو فراموش کرده بودم . نه درسی میخوندم نه خریدی میکردم نه آرایشی . مثل یه مرده ی متحرک روی تختم بودم همیشه.
دوره ی نامزدی ، من اون آقا رو دیدم اصلا ایشون متوجه من نشدن من فقط نگاهش میکردم و غصه میخوردم آبی که ریخته بود جمع نمیشد .
اون برای همیشه توی قلب و ذهن من موند.. به دختر عمه و فامیلا گفته بودم من کسی دیگه رو دوست دارم..اما اگه من نامزد نداشتم اون موقع برمیگشتم بهش . بعد از دو سال تقریبا من رفتم و این آقا رو دیدم خیلی دوست داشتنی تر از قبل طوری که قلبم به تپش افتاد . من چند بار به محل کارش رفته بودم اما اثری نبود ازشون. یک بار در عقد که حس خیانت داشتم یک بار بعد طلاق و آخرین بار ایشون به من گفتن من شخص دیگه ای رو دوست دارم.
خیلی تلاش کردم اما ایشون میگن من اونو دوست دارم . من مشاوره رفتم اما درمان نشدم. دوست دارم این آقا ساعت ها ببینمش کنارش باشم. دوست دارم ایشون به من برگردن.
من خواستگارای زیادی دارم از ۲۰ ساله تا شغل آزاد و معلم و ... اما فقط ایشون دلخواه من هستن . من همیشه بفکرش بودم اما در بند و زندان بودم . افسرده شدم روحم آزار دیده. اصلا نمیتونم به زندگی برگردم دوست دارم فقط ببینمش کنارم باشه . من به دیدن هر روزش راضیم.
این ها رو با گریه مینویسم. چرا تقدیر من باید این جوری باشه و تا آخر عمر با کسی که دوست دارم ازدواج نکنم؟ چرا خانواده این بلاها رو سرم آوردن ؟ من با عشق به این آقا که هر لحظه روحم و فکرم پیششونه چیکار کنم؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) ← ازدواج فرزندان (۱۸۰ مطلب مشابه)
- ۳۲۳۸ بازدید توسط ۲۵۲۹ نفر
- چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷ - ۱۴:۴۵