باسلام خدمت بچه های خوب سایت
چند وقتی اینجا میام و میبینم که دوستان واسه مشکلاتشون چه قدر ناامید هستند و اینکه بعضی ها مشکلاتشون ان قدر سطحی واقعا ادم میمونه چی بگه...
یکی عاشق یه نفر شده بهش نرسیده، یکی چهره نامزدشو دوست نداره، یکی تو سن خیلی کم قید ازدواجو زده!!! و ....
البته میدونم که هر کسی مشکلاتش واسش به اندازه خودش بزرگه... ولی ناامیدی حدی داره !!! شاید به این خاطره ما عادت کردیم نیمه خالی لیوان رو ببینیم... از این جریان بگذریم... منم دارم کم کم به یک ادم ناامید و بی ایمان تبدیل میشم،۳۰ سالمه دختر هستم، از بس تو ازدواجم مانع بوجود اومده استغفرالله دارم به اینکه خدایی هست که به حرف من بیچاره گوش کنه شک میکنم...
چندین سال عاشق یک نفر بودم ولی با مخالفت خانوادم بهم نرسیدیم ان قدر خدا رو صدا زدم ان قدر التماسش کردم نشد که نشد....
تو دانشگاه همکلاسیم بهم علاقمند بود بخاطر سوتفاهم از دستش دادم ان قدر تلاش کردم که سوتفاهم رو بر طرف کنم ان قدر به درگاهش التماس کردم که حداقل فرصتش رو فراهم کنه بتونم باهاش حرف بزنم و متقاعدش کنم .
شب ها و دهه محرم انقدر زیارت عاشورا و زیارت حضرت ابوالفضل رو با ناله و گریه خوندم و اونا رو واسطه کردم که هر وقت محرم میشه یاد اون گریه ها و بی قراری ها میافتم حالم بد میشه .
از اون موقع چندین سال میگذره ولی باز هم نتیجه نگرفتم، من همیشه از باب الحوائج ( حضرت ابوالفضل ) حاجت می گرفتم، هر موقع از ته دل صداش زدم حاجتمو میداد ولی این دفعه باتمام وجود ازش خواستم و نشد که نشد.
اون بار اخرین بار بود که باب الحوائجو صدا میزدم ... خواستگاری برام اومد که اوایل همه چیز خوب پیش رفت ولی بعدش منو انقدر تحقیر کرد و انقدر اعتماد به نفسو از بین برد که شدم یه ادم افسرده و بی روح.
یکسال از لحاظ روحی داغون بودم درسته زخمش التیام پیدا کرده ولی مثل یک زخم قدیمی هر از گاهی دردش رو تا اعماق وجودم حس میکنم....
بعد از اون جریان سعی کردم دیگه فکر ازدواجو از سرم بیرون کنم برگشته بودم به زندگی عادی و روتین، سرگرم درس و کار بودم .
دیگه حال و اوضاع به حدی داغون بود که شاید میخواستم به این نحو از گذشته ای که داشتم فاصله بگیرم... خدا واسه من خلاصه شده بود تو اسمش همین و بس!!
من ادم بی قیدی نبودم و نیستم تو این چند سال واسه برطرف شدن مشکلم ختم های مختلفی میگرفتم، نمازهام به موقع خونده میشد و میشه...
بعد این همه سختی و مصیبت خواستگاری برام اومد که شرایطش ایده الم نبود ولی مناسب بود فکر می کردم بعد این همه سختی و تحمل خدا جواب همه دعاهامو داده و یه ادم خوب نصیبم کرده که تلخی گذشته رو برام شیرین کنه .
دنیام عوض شده بود شده بودم ادم سابق یه ادم شاد و سر زنده...چند ماه با هم رفت و امد داشتیم تا مرحله نامزدی پیش رفتیم ولی مرحله اخر همه چیز بهم خورد....
بعد اون جریان چی به سرم اومد بماند چه شکایت هایی که به درگاه خدا نکردم چه زجرایی که نکشیدم اوج نا امیدی رو من کشیدم که هر بار تلاش کردم به بن بست رسیدم...
در حال حاضر درگیر بیماریم که نمیدونم دلمو به چی خوش کنم؟ بگم خدا رو شکر اگر ازدواج نکردم تن سالمی دارم؟ هر بار که جلوی اینه نگاه میکنم کابوس تشدید بیماری غذابم میده!
بگم خدایا شکرت از اینکه قسمت من نبود من با اونا ازدواج کنم؟؟؟ خدایا من که بنده خوبی نبودم که تو بخوای با موانع پیش اومده منو از ازدواج منع کنی؟؟
خدایا اگر تو صلاح منو میخوای صلاح من اینه که تنها بمونم و زجر بکشم؟ صلاح من اینه که تو تنهایی سمت گناه برم؟؟؟ تنها بمونم و از تو ناامید بشم؟ صلاح من اینه؟ تو خوشبختی منو تو این می دیدی؟
این وضعیت از بدبختی ازدواج صد برابر بدتره که من با خاطرات گذشته با اتفاقات گذشته زجر بکشم وذره ذره نابود بشم؟؟؟ اخه این کجاش خوشبختی؟؟؟
اگر قرار بود هر بار مانع پیش بیاد و من زجر بکشم چرا اونا رو سر راهم قرار دادی؟؟؟ ازدواج واسم شده کابوس... خدا واسم تو اسمش خلاصه شده و بس...
ممنون
← مسائل اعتقادی (۱۲۲۸ مطلب مشابه) ← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۴۱۳۱ بازدید توسط ۲۸۸۲ نفر
- يكشنبه ۱۹ مهر ۹۴ - ۲۲:۱۷