از چی بگم، دلم خونه خون هست. از سال ۸۰ ماه عقرب روز نوزدهم که پا به عرصه گیتی گذاشتم. خانواده ای سه نفره که تا الآن همون سه نفره ست. شغل پدر نظامی. تا ۷ سالگی که مثل همه عشق و حال دوران بچگی و تا ۱۸ سالگی پستی بلندی ها کلاس های مختلف رفتن حالا یا از ترس والدین یا علاقه های هیجانی یا هر چی.
بین همه این ها یک امید واهی ۱۲ ساله بود که تو مخ مون کرده بودن که با درس به همه جا میرسی و هیچ چیز بدتر از این نیست که بفهمی همه اون حرف ها پوشالی بیش نبود اون هم در کشوری مثل ایران. عمرت رو با جدیت پاش بذاری. بعد بفهمی حقیقت چیز دیگه ای بود. با سختی کتاب های پلاسیده ا.پ رو بخونی و بفهمی زندگی اون چیزی نبود که بهت گفتن نه بعدش نه قبلش زندگی آرومی نخواهی داشت.
حالا هم که دو سال گذشته انگیزه ای نمونده دیگه با یک رشته دره پیتی عمر را سر می کنیم.نه توان مسکن و ازدواج و اشتغال و مایملک داریم.جامعه بیرون هم گرگ زده. پس کلا بیخیالش.می مونیم تو همین خونه پدر مادر تا آخر .تا الآن این جوری بود الانش هم می گذره همین جوری دیگه پس بیخیالش کلا. فقط بگذره دیگه کلا بی خیال همه چیز شدم مهم نیست اصلاً.
نسل های قبل مون که سوختن ما هم سوختیم بعدش میسوزن پس کلا بیخیالش مثل قبل تو خونه هستیم و کنار پدر مادر و ولش کلا می گذره.
← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۱۳۶۷ بازدید توسط ۱۰۲۶ نفر
- دوشنبه ۱ شهریور ۰۰ - ۲۰:۳۸