خانواده برتر

یه سری فامیلمون ک ساکن شهرای همجواربود،مرد.من تویه کی ازماشینابودم ک حس میکردم بیشترخوش میگذره،اینقدگفتیم وخندیدیم ک یهونفهمیدیم کجاییم ولی خب امبولانس حامل متوفی رو دیدیم از دور وخوشحال شدیم ودنبالش رفتیم،وقتی رسیدیم من هرچی نگاه کردم مامانمو پیداکنم تانیستش،راننده هم پارک کنه.یه اقادیدماسرگردونیم اومدگف زحمت کشیدیداومدیدودنبال کسی میگردید؟ خالم گف اره خواهرم وتسلیت گفت وبعداقاهه گف جسارتا ازدوستان هستید؟خالم گف تو پسر شهنازهستی؟ما ازفامیلای خانمشونیم.نشناختید؟ اینجای کارجناب راننده رسید واقاهه بردش یه گوشه وحرف زدن ووقتی اومد تاصورتش سرخه سرخه گفت خزو خیلا جمع کنید اینجا یه پسرمجرد۳۰ساله مرده،هی فامیل خانمشم فامیل خانمشم.بدبخت توکفن لرزیده.حالا اینام شکه شدن چه خانمی چه چیزی اخه.... خلاصه ازهمون مرد راهنمایی گرفتیم ورفتیم شهربغل ک رب ساعت فاصله بود ترحیم اصلی خودمون.اون روز بححححححدی خندیدیم ک من توهیچ مسافرت اونقد نخندیدم.

یه سری هم بافامیل توعیدوگرماجوگیرشدیم ک بریم بندرگناوه.اونم باچادرمسافرتی توساحل.از روزی ک رسیدیم تابرگشتیم جههههنم واقعی بودوعرق میریختیم ولی هی تواین بازارا میچرخیدیم چیز میز بگیریم.شبام ۶نفرمیرفتیم توچادر۳نفره وصبحپامیشدیم تابخارکل چادرو گرفته واز سرو کلمون عرق میریزه ولی طی جوگیری حاظرنبودیم برگردیم!!!!!  این جزوخززززز ترین مسافرتای عمرم بود.شبام ازترس اینکه دزدبغل چادرو سوراخ نکنه چاقوش بخوره توچش وچالم درست وحسابی نمیخوابیدم....خییییلی بددددد بوووود. اخه دزدا بغل چادرا رو سوراخ میکردن کیفا وموبایلا رو سرقت میکردن.

واماخنده دارترین تعلق میگیره ب راهیان نورغرب.

ماسوارشدیم  دیدیم کلی دختر باتیپ های متفاوت و کفش های مجلسی وایناهم سوارشدن.! من توکف کفشاشون بودم فقط.چون تومنطقه باکفش,مجلسی خب,سخته راه بری.راه افتادیم بعده دوساعت سروصداو دعوابالاگرفت بین خودشون بامسولا دعوا میکردن.،چن نفرگریه میکردن والتماس ک پیاده کنید مارو!!!!!! مافهمیدیم تااین بنده خداها سرکلاس تابستونی بودن یکی میره میگه تور کردستان گردی هست برید،اینام شادوخوشحال هموموقع پول میدنوثبت نام میکنن،،،اصلا نمیدونستن کردستان راهیان داره واینا تازه قضیه ومقصد رو فهمیدن. شد مث فیلم اخراجیا،مامیخندیدیم اوناگریه. ازجانشون میترسیدن،میگفتن تومرز اذربایجان میمیریم وشما نمیدونید اونجا چه خبره واینا.خلاصه وسط راه دعوای اصلی شد.سمت چپیامیخواستیم حامدزمانی گوش بدیم ودعا وفاز راهیان بگیریم ،اونا میخواستن اهنگ شاد گوش بدن.!!!! خلاصه رسیدیم کردستان وتنهایادمانی ک رفتیم دراین پنج روز  سردشت بود ویه رزم شب.همون دسته بیشترازهمه توروایت گری گریه کردن..... بیشترازهمه امنیت رو لمس کردن و ب خاطرفاصله زیاد یادمان ها ازهم واینکه ۲۴ساعته بازنبودن وماهم اولین بارمون بود.ب هیچ یادمان دیگ ای نرسیدیم وپنج روز توماشین غرب ایران رو میگشتیم!!!!گفتیم حالا ک نتونستید جای دیگ ببرید باید بریم توبانه خرید. کللللی خریدکردیم وتوهرشهری پاسدار رو مجبور میکردیم وایسه و پیاده میشدیم .توهمدان بزور ارامگاه ها رو رفتیم.اصفهانم یه تیکه ایش ب زور گفتیم باید وایسید.خلاصه غرب ایران رو درپنجروز گشتیم !!!برای اولین بار مزارع توت فرنگی و افتاب گردون دیدیم..ازاتوبان سمت اراک کللللی وسیله تزیینی شیشه ای خریدم.ازهمدان کلی وسیلع تزیینی مخصوص اونجا.وقتی اومدم خونه تا شیرینی مخصوص وصنایع دستی مخصوص همدان وسوهان قم و گز اصفهان و تزییناتی اراک و وسایل ارایشی بانه و ...خلاصه ازهرشهریه چیزی همراهمه.گوشی هم ک پرازعکس های متفرقه.خانواده قسم میدادن کجاااا رفتتتتی!؟؟؟؟ کلا توبحران فرو رفتن بنده خداها.مخصوصا ک توهمدان بازارقدیمی هم رفتم وچن تیکه لباس و ظرف شیشه ای هم خریدم.!!!!!  اصن یه اوضاعی بود.   اگ عکسای سردشت نبود عمرا باور نمیکردن من راهیان نور رفتم. این سفر ایننننقدررر توماشین میخندیدیم ک واقعا متفاوت ترین وخنده دارترین سفر عمرم شد.

واینقد این ایران گردی۵روزه حال داد ک اگه روزی شوهرکنم ترجیح میدم حتما باشوهرم اجراش کنم.

سال ۸۹ به همراه خانواده خودم و خانواده عموم٬برای اولین بار به شهر همدان سفر کردیم.در ورودی شهر به دلیل ترافیک و شلوغی همدیگه رو گم کردیم.یه بنده خدایی خانواده عمو رو به سمت یه امامزاده اگه اشتباه نکنم امامزاده حسین راهنمایی کرد و اونا رفتن اونجا که از قضا یه مراسم ختم در مسجد جنب امامزاده برقرار بود.آدرسی رو عمو تلفنی به ما داد٬من جلو یه مغازه ایستادم و ازشون آدرس خواستم و اونها هم با روی باز ما رو راهنمایی کردند٬یه نفرشون هم بلند شد و از توی یخچال مغازشون برامون آبمیوه اوورد(دستش درد نکنه٬با این کارش مهر و محبت همدانیها توی دلمون جاودانه شد).آدرس تقریبا سرراست بود و ما بعد از نیم ساعت وارد مراسم ختم شدیم.فکر کردیم خانواده عمو هم توی این مسجد منتظر ما هستند. بعد از عرض تسلیت به خانواده مرحوم٬یه گوشه نشستیم و اونها هم با خرما و حلوا از ما پذیرایی کردند اما خبری از عمو وپسر عمو نبود.بعد از کلی دید زدن با عمو تماس گرفتم و ایشون گفتن ما بیرون مسجد هستیم.تا اومدیم بلند بشیم٬خانواده متوفا اسرار کردند که موقع اذان شده و باید بمونید برای نماز و شام.اذان شروع شد و ما وضو گرفتیم اما بلافاصله  بعد نماز محل رو ترک کردیم.بیرون مسجد تصمیم گرفتیم بریم توی پارک ورودی شهر٬عمو جلو حرکت کردو ما هم پشت سرش.هوا تاریک شده بود و بنده خدا نمیتونست پارک رو پیدا کنه.منم به عمو گفتم اجازه بده من جلو حرکت کنم٬راه رو بلدم.چشمتون روز بد نبینه خیابونا رو یکی بعد دیگری رد کرد تا یه دفعه یه سربالایی با کلی درخت سرو و کاج دیدم نمیدونم چی شد که پیچیدم بالا و عمو هم پشت سرم اومد.انقد سرسبز و چراغونی بود که شک نکردم  اینجا قبرستون هست.یه دفعه رسیدیم به یه بن بست پر از تابوت و چندتا آمبولانس٬روی دیوار هم نوشته بود «غسالخانه» حسابی خجالت زده شدم٬اما سوژه خنده اون شبمون شد. این فقط یکی از خاطرات اون سفر بود٬ده روز سفربودیم و همش سراسر خنده بود٬حالا هم بعد چند سال هنوز خاطرات خوش اون سفر٬خنده رو لبامون میاره.

آقا سوتی ای که من دادم هیچ کی نداده😑😑

خدایی برترین سوتی سال ۱۳۹۳ با اختلاف منم

تا حالا هیج جا نگفتمش 

نمیدونم اینجا بگمش یا نه!!!

نمیدونم دختره خودش چی فک میکرد 😑

بعد اون سوتی تا یک مااه از خونه بیرون نمیرفتم

میرفتمم سرم‌پایین پایین بود تا ندونم کسی فهمیده یا نه

لیونل مسی：اره حتمابگید.چه اشکالی داره 

   یه بارم رفته بودیم قلعه فلک الافلاک  واونجاداشتیم میچرخیدیم من دریه اتاق رو بازکردم و چنتامجسمه سربازدیدم بالاشم البته نوشته بودسربازخانه،ب خواهرم سریع گفتم این مجسمه ها ارهمه اونایی ک دیدیم جالب تره،همشون پقی زدن زیرخنده.خخخخ سرباز واقعی بودن ن مجسمه. 

خخخ یه بارم ازبسیج دانشجویی منو یه دختر دیگه رو ازدانشگاه ما و یه پسرو دختر دیگ روازیه دانشگاه دیگ,انتخاب کردن ک یه مسافرت یک روزه برای یه امری بریم. من دربدو ورود ب جمعشون متوجه شدم پسره نسبت ب دختره یه حس هایی داره،خیلی مواظبشبود. خلاصه راه افتادیم.منودخترهمدانشگاهیم خباثتمون گل کرد واز اب گل الود شروع کردیم ب ماهی گیری. دختره اگرمیگفت تشنمه مادوتام میگفتیم اررره ماهم اب میخوااایم.اونم محض اون دختر جور ماهم میکشید.وسط راه میخواست برای دختره بستنی بخره ماهم بدون تعارف ،تعارفشو قبول کردیم وماهم صاحب  بستنی شدیم. اصلاااا تعارف نمیکردیم. ظهر رفت نوشیدنی بگیره برای دختره مجبور شدواسه مام بگیره.عصر دختره تودست یه زنی سیب ترش دید گفت,واای خیلی وقته نخوردم.پسره هم مث قرقی رفت یه میوه فروشی سیب ترش واسه دختره بخره،خدامارو ببخشه ،ماهم یه دلی از عزا دراوردیم.خخخخ کلی هم از تعارف نکردنمون راضی بودیم.خخخ.

یه سری هم یه اتوبوس خانم بودیمو یه پاسدار ویکی ازبرادربسیجی های مکانیک. رفتیم یه یادمان  واونجا برای سرویس بهداشتی قیامت بود.نیم ساعت توصف بودیم.من خادم بودم ب سه تاازدوستام گفتم فایده نداره،اینجوری ازکارامیمونیم،یادمانبعدی ب سرعت بریم سرویس بهداشتی اقایون،اخه روزهای خانما دانشجوی اقا یانیست اصلا یا کمه.،اقای بسیجی مراقب ماهم ک مکانیک میخوندبسیاااار محجوب،واصلا ب دخترا نگاه نمیکردوازاونایی بود ک حرف میزدی باهاش زمینونگاه میکرد.خلاصه یادمان بعد ماسه نفردیدیم جدی جدی هیشکی نیست وزودرفتیم سرویس بهداشتی اقایون.وقتی بیرون اومدم دیدم اقای خجالتی داره کمربندشو بازمیکنه ومیاد.!!!!وخب سرش پایین بودوتامارودیدسرجاش میخ کوب شد.!!!سرخ شد وشکه! ! !دختراهم اومده بودن بیرون وزدن زیر خنده .ماک خندیدیم اونم درحالی ک داشت ازخنده میمیرد رفت بیرون .الان شاید خنده دار بنظر نیادولی ما کل اون روز رو ب برادر مکانیک خندیدیم.البته این شد اولین بارو اخرین باری ک ماهاخندشودیدیم.

از یه اردوی دانشجویی داشتیم برمیگشتیم، شب بود و بچه ها گفتند راننده فیلم برامون بذاره،این اردومون با یه تشکلهای تقریبا مذهبی بود که اجازه نمیداد هر فیلمی تو راه رفت و برگشت اردوش پخش بشه، راننده هم گوش به حرف بچه ها کرد و نه مسئولین و  یه فیلم طنز گذاشت و همه خوشمون اومده بود و ذوق کرده بودیم.

فیلم که تموم شد و تیتراژ اومد، یه دفعه دیدیم یه فیلم دیگه شروع شد، بازم خوشحال شدیم و کف زدیم.

بعد فیلم سوم، فیلم چهارم و ...که دیگه آه و ناله اعتراض بچه ها بلند شده بود و هی میگفتند بسه دیگه، بذارید بخوابیم.

ولی راننده ول کن نبود و فیلم پنجم هم گذاشت، واقعا دیگه حالمون داشت از هرچی فیلمه به هم میخورد.

مسئولمون که تا اون موقع از دست ما عصبانی بود که چرا درخواست فیلم دادیم، آروم آروم میومد پیش تک تکمون و تو گوشمون میگفت: بذارید راننده فیلم بذاره چون میخواد شماها بیدار باشید و سرصدا کنید تا خوابش نبره. خدای نکرده اگه خوابش ببره ...😮

دیگه ما هم با اینکه خوابمون میومد، هی الکی سرصدا می کردیم و درمورد فیلم بلند بلند نظر میدادیم و هی اظهار رضایت میکردیم.

راننده هم خوشش اومده بود و وقتی میخواست فیلم جدید شروع کنه با صدای خندون و بلند میگفت: حالا این یکی رو ندیدید چه فیلم قشنگیه‌!

فکر کنم اون شب یه هفت هشت تایی فیلم دیدیم ولی یادمه برا برگشت من تو تاکسی همش خواب بودم، اصلا نفهمیدم کی رسیدم خونه.

چند سال پیش تو تعطیلات رفته بودیم اصفهان، شب رو تو یه مدرسه خوابیدیم، صبح روز بعد توی حیاط بودیم و داشتیم اماده میشدیم که اونجارو ترک کنیم ، چشمم افتاد به یه زنو شوهری که اون ور حیاط بودن و اونا هم داشتن وسایلشون رو جمع میکردن که از اونجا برن ، زنه ایستاده بود و کاری نمیکرد و اقاهه همه وسایلو جمع میکرد و میگزاشت تو صندوق و خلاصه همه کارارو تنهایی انجام داد زنه هم فقط وایساده بود یا با دختر کوچکیش صحبت میکرد یا با شوهرش، به شوهرم و اونایی که با ما بودن گفتم چه شوهره خوبیه اون اقاهه ، همه کارارو خودش انجام داد و زنش فقط وایساده کاری نمیکنه بعد کلی از شوهرم و شوهر خواهرم ایراد گرفتم که شما هم یکمی یاد بگیرید بینید چقد هوای زنشو داره به این میگن مرد زندگی نمیزاره زنش تو مسافرت خسته بشه کاش شماها هم مثل اون اقا بودید کلی غر زدم سرشون خواهرمم همراهی میکرد با من ، داشتیم نگاه اون زنو شوهر میکردیم تا ببینیم باز چه کاری میکنه تا بیشتر به شوهرامون سرکوفت بزنیم که دیدیم اون اقا به زنش حمله میکنه و تا میتونست زنشو  جلوی کلی جمعیت که اونجا بودن میزنه بصورت وحشتناکی اون خانمو زد و بعد دخترشو گذاشت تو ماشینو رفت و زنو ول کرد اونجا!!  ورق برگشت و نوبت شوهرامون شد که بخاطر اون همه مقایسه ،  از ما انتقام سختی گرفتن:(

خانوم اسب سیاه شما همون مروان الشقب سابق نیستید احیانا؟!

همینطوری پرسیدم به هر حال هستید یا نه موفق باشید

ب مهره سوخته

حالا چرا مهره سوخته ؟؟!

خاطرتون و که خوندم ی مشکلی در شما دیدم که لازم دونستم این کتاب رو بهتون معرفی کنم

معمای ازدواج ازدواج از ویلیام گلاسر( اشتباه شما شبیه خانم شریل در این کتاب بود!!)

پوزش از پیشنهادم

ب اسب سیاه 

خاطراتتون خیلییی جالب بود

کلی خندیدممم ممنووون😃😃

بخصوص دومیش باحااال بود

سربازخونم خخخخ

به علی صادقی:  مهره سوخته بهترین توصیف برای حال حاضر منه

مشکلات من که خیلی زیادن یکی دوتا نیستن... مرسی از پیشنهاد اون کتاب ولی حیف که قیمتش برای من یکم بالاست.

سلام

سوار قطار شدم و دنبال صندلی خودم بودم. 21، 22، 23 آها پیدا کردم و مشاهده کردم که یه دختری تقریبا 21 ساله نشسته و گفتم شما جاتون اینجاست؟!

شالش رو درست کرد گفت بله

بعد داشتم وسایل رو میذاشتم بالا که زیر چشمی دیدم داره با ایینه خودش رو درست میکنه و...

در ایم حین بود که یه خانمی کنار یه اقایی بود. گفتم شما با همین؟ گفت نه. گفتم شما بیایین اینجا و من برم پیش اقا

بنظر خودم خیلی ضایع شد. :)