من دختری هستم 28 ساله، توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم خدا رو شکر از 5 سال پیش برای برادرم میرفتیم خواستگاری ولی یا برادرم نمیپسندید یا طرف خانواده دختر . خلاصه چون برادرم به خانواده سپرده بود براش همسر انتخاب کنند ما خیلی فکرمون درگیر بود تا یه سالی گذشت و یعنی 4 سال پیش رفتیم به خواستگاری دختر خانمی که از لحاظ ظاهری و زیبایی صورت از برادرم پایین تر بود و تنها توی تهران زندگی میکرد و همسایمون بود ولی ما نمیشناختیمش.
اهل یه شهرستانی بود و برای کار کردن به تهران اومده بود و از لحاظ مادی هم خیلی پایین تر از خانواده ما بودن ولی ما اینها رو نا دیده گرفتیم چون چهره مظلومی داشت و ما فکر کردیم خوبه خدا شاهده برای مراسم بله برون من خودمو کشتم اینقدر ذوق داشتم که نگو .
رفتم کلی لوازم تزیینی گرفتم و کادوها رو به زیباترین شکلی که بلد بودم درست کردم خیلی خوشحال بودم و خیلی دوسش داشتم مثل خواهر خودم میدونستمش بهش خیلی احترام میزاشتمش بعد از مراسم بله برون دیگه اونو زن داداش خودم میدونستمش براش رفتیم لباسهایی مثل مال خودمون که اون توی عروسی رفتنم قادر نبود اون جور لباسها رو بخره براش میگرفتیم و بی دلیش بهش کادو میدادیم.
اون موقع من 24 سالم بود و اون 28 ساله یعنی هم سن الان من بود خلاصه از روز عقدش تا الان نذاشته من آب خوش از گلوم پایین بیاد به من فخر میفروشه برای اینکه اون ازدواج کرده ولی من نه میگه اشکال نداره همه که نباید ازدواج کنند دل منو میشکونه .
من خیلی خواستگارهای خوبی داشتم ولی به محض این که زن داداشم میفهمه با اینکه به تفاهمات اولیه رسیدیم میرن و ازشون خبری نمیشه زن داداشم خیلی حسوده و دل منو میشکونه شما بگید من با این خانم چکار کنم بزارید یکی از کارهاشو براتون بگم .
مثلا ما توی همسایگیمون یه خانواده هستند که یه پسر 33 ساله دارن گویا پسره خیلی پاک و خوب هستش خواهر پسره اومده از زن داداش من پرسیده مهدیه چند سالشه اونم گفته 24 سالشه در صورتی که میدونه من 28 سالمه خواهر آقا پسره هم گفت که حیف ما از خواهرشوهرت خوشمون اومده بود فاصله سنی داداشم و مهدیه زیاد میشه حالا زن داداشم میاد با افتخار برای ما تعریف میکنه و میگه حیف شد مهدیه پسر خوبی بود از دستش دادی .
واقعا من موندم با این زخم زبوناش ،ما خانوادگی مظلوم هستیم و نمیتونیم زبون نیشدار داشته باشیم بخاطر همین دارم میسوزم دنیای زندگی ما برعکس شده عوض اینکه من به عنوان خواهر شوهر زبانم لال اذیتش کنم اون ما رو میسوزونه نمیتونیم به داداشم بگیم چون اینقدر ماهرانه رفتار میکنه جلوی داداشم میاد مامانم رو میبوسه به من میگه مهدیه جان ولی از پشت خنجر میزنه من سپردمش به خدا .
ولی میگم اگه بسپرمش به خدا زندگی داداشم هم هست شاید خدا یه طوری حالشو بگیره که دودش توی چشم داداشم بره بخاطر همین میگم خدا جونم کاری باهاش نداشته باش مامانم خیلی دوست داره منم ازدواج کنم و سرو سامان بگیرم اگه خیلی از شماها جای من بودید حتما مقابله به مثل میکردید ولی من فقط صبر کردم خدا جونم جواب صبر منو کی میخوای بدی چرا بخت منو باز نمیکنی که ایقدر اذیت نشم به خدا شاهده اگه قسمت بشه هر وقت نماز شب میخونم حتما برای اون هم توی قنوتم دعا میکنم که به راه راست هدایت بشه
میخوام برام دعا کنید تا خدا حاجتم رو بده و منو هم همراه بقیه دخترهای خوب خانواده برتر سفید بخت کنه تا مامان و بابای منم خیالشون از عاقبت من راحت بشه و خوشبختی منم ببینن
ببخشید که پر حرفی کردم
مرتبط با گله از برادر:
هدیه تولد یه برادر خودخواه، مغرور و پرتوقع چی باشه بهتره؟
دوست دارم برادرم یه حامی باشه برام اما ...
موضع ام در مقابل برادرم چی باید باشه؟
اخلاق و رفتار برادرم برام قابل هضم نیست
متوجه شدم برادر کوچکتر از خودم سیگار می کشه
دعا کنید که برادرم اخلاقش درست بشه
به خاطر فرق گذاشتن های مادرم، از برادرم متنفرم
چرا من به جای یه برادر خوب باید یه دشمن داشته باشم؟
جدیدا برادرها و خواهرمم به زندگیم حسادت می کنن
نمی توانم روی خواهران و برادرانم تاثیر مثبت بگذارم
بد اخلاقی برادرم باعث شده ازش متنفر بشم
برادرم آبروم رو پیش پدر مادرم برده
برادرم گفت دیگه خواهری به اسم من نداره
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۸۵۰۶ بازدید توسط ۵۶۴۴ نفر
- يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳ - ۲۲:۱۱