خانواده برتر

وای ماه رمضون عالیه مخصوصا حلیم و زولبیا و بامیه هاش

سلام.

آقای نجفی لطف می کنید این پست رو به روز کنید؟ 

سلام مجدد

یه خاطره داغ داغ دارم که هنوز توشم خخخخخ 

خیلی وقته که از 3روز مونده به ماه رمضان شروع میکنم به روزه گرفتن و اصطلاحا اون 3 روز رو به ماه رمضون میچسبونم.. حالا خاطره من اینه که امسال فک کردم روز اول ماه رمضون جمعه 5 اردیبهشته.. تو تقویم اپلیکیشن موبایلم 5 شنبه رو روز اول اعلام کرده بود و به همین خاطر من از روز 3 شنبه شروع کردم به روزه گرفتن خخخ 

نگو که شنبه روز اول ماه رمضونه و من یه روز اضافه گرفتم خخخخخخ

حتی الان هم که تو اینترنت سرچ کردم چندتا سایت زده بودن جمعه اول ماه رمضونه اما فک کنم همه شون اشتباه کردن...

خلاصه که امسال بجای 3 روز پیشواز با 4 روز پیشواز میرم به استقبال از ماه رمضون...

من کلا خیلی با ماه رمضون حال میکنم... فک کنم نزدیک 25 ساله دارم روزه میگرم بیشترش رو بدون سحری میگرفتم.. سحری که می خوردم بعدش میخوابیدم معدم ترش میکرد به همین خاطر اکثرا بدون سحری روزه میگرفتم..

حالا حساب کن جوونتر که بودم با همون زبون روزه بدون خوردن سحری میرفتیم فوتبالم بازی میکردیم خخخخخ

اما حالا دیگه نمیتونم .. در طول سال بطور متدوام هفته ای دو روز میرم سالن فوتبال و جمعه ها هم معمولا کوه ولی در طول ماه رمضون همه این فعالیت ها رو تعطیل میکنم و یه ماه اصلا ورزش نمیکنم..

ان شالله خدا توفیق بده به همه مون که امسال هم بتونیم تمام روزه هامونو بگیریم و از اون مهمتر اینکه روزه هامون مورد قبول خداوند قرار بگیره.......

شروع ماه رمضون رو به همه تبریک میگم.. از نظر من همچنان فردا روز اول ماه رمضونه خخخخخخخخخ

با بخاطر اوردن روزه های بچگی هام یادعزیزانی افتادم ک  ازاین دنیارخت بربستن،وچه خاطرات زیبایی باهاشون داشتم

خونه مادربزرگم یه کمددیواری بزرگ بودچندطبقه ؛ادمم توش جامیشدحتی'توش کلی چمدون گذاشته بودن؛من پشت چمدون مادربزرگم خوراکی جاسازمیکردم مثل عسل؛ارده،شیره خرما؛نون؛اب وتخمه افتابگردون وهندونه وهرظهرمیرفتم توکمده وخودمو حسابی سیرمیکردم.خیلی کوچک بودم البته.روزه بهم واجب نبود.بعد هم حس میکردم تازه هیشکی نمیفهمه ؛ولی اونا ب روم نمیاوردن.خخخ

دلم واسه همه عزیزان سفرکرده ب اخرت تنگ شد؛بغض کردم....

سالهای بچگی چون خونواده ی پرجمعیتی بودیم و همه روزه میگرفتیم همه دور هم سحری میخوردیم و دور هم افطار میکردیم روزه گرفتن خیلی لذت بخش بود ولی الان من به تنهایی میشینم افطار میکنم سحریو هم حذف کردم ... ماه رمضونو اصلا حس نمیکنم الان حالو هواش با روزای دیگه فرقی نمیکنه

خاطره ای که از بچگی یادم مونده این بود که دو ساعت قبل از افطار روبه روی ساعت مینشستم و دقیقه به دقیقه گذر وقتو تماشا میکردم کی وقته افطاری بشه و چون دقیقه به دقیقه وقتو حساب میکردم خیلی زمان برام طولانی میشد یعنی اگه میرفتمو خودمو سرگرمه بازی میکردم زمان تندتر میگذشتو  انقدر زجر نمیکشیدم تا وقته اذون😣

سلام ب نویسنده پست اول نخواستم بنویسم ولی آخر خط نوشتین هر خاطر پس مینویسم

والا چ خاطره ایی 

ماه رمضون این ۳ یا ۴ سالی  میشه همش اواخر مدرسه میفتاد پدرم در آومده امتحان نوبت دوم و روزه و گرماااااااااه و درس خوندن و شب بیداری واسه درس و صبح سر جلسه امتحان و صورتا رنگ پریده بعد هم ک برمیگشتم خونه قشنگ ساعت ۴ ۵ بالا میارم و بابام نمیذاره دیگه روزه بگیرم.کلی طلب روزه دارم

امسال کنکور دارم و باید روزه بگیرم

نمازوروزه هاتون قبول 

همگی درپناه حق 

شبی که بالا زاده را خر کردیم 

...

می گن همه ی آدمای چشم رنگی ی جد مشترک دارن

که باعث اون جهش می شه  

یعنی تو خر خون بودنم  احتمال داره آدما ی جد مشترک داشته باشن؟

شاید احتمالا جد مشترک آدمای خرخون

همونایی بودن که روی دیوارای غارا نقاشی می کشیدن 

نمی دونم !!!

عجیبه که ...همه خرخونا حداقل یکی از این سه تا ویژگی رو دارن ...یا موزین

یا پایه هیچ کاری نیستن

یا مغرور فخر فروشن که اونم هیچکس جدیشون نمی گیره

...

سال اول دبیرستان بودم توی  ی خوابگاه 8 نفره

که فردی با فامیلی بالا زاده  هم بینمون بود

...

بالا زاده !

آدم عجیبی بود ..آخه این همه پشت کارو از کجاش در می آورد  

مگه آدم این همه درس می خونه ... اونم دائم

بالازاده آدمه با ی سطح هوشی ساده  اما فوق العاده  خرخونی بود

مخصوصا از وقتی که رفته بود خوابگاه دونفره

(توی مدرسه چهارتا خوابگاه دونفره داشتیم که مال شاگرد اولا بود که واسه خودشون در آرامش اونقدر درس بخونن بمیرن )

تو خوابگاه دونفری ام که بالا زاده بود

هم خوابگاهیش هر روز می رفت خونه

بالا زاده هم  تنها تو خوابگاه  با کتابا ...حالا فرض کن ی آدم خرخون

توی ی خوابگاه دونفره که ی نفره هر روز میره خونه

با کتابا چی کار می کنه

فکر کنم اونقدر کتاب می خوند که کتابا مورد آزار اذیت جنسی قرار میگرفتن

خلاصه یادمه  آدم دقیقو منظمی بود

فوق العاده منظم . دیگه منظمیش حال آدمو بهم میزد

گفتم خرخونا یا موزین ...یا مغرون ...یا اینکه پایه هیچکاری نیستن 

اما انصافا بالازاده بچه خوبی بود 

آره انصافا بالازاده بچه خوبی بود ...خیلی مهربونو با معرفت . 

تو هر کاری پشت همه در میومدو نمی ذاشت کسی تنها باشه

فوق العاده با جنبه کلی شوخی باهاش می کریم هرگز ناراحت نمی شد

آدم فوق العاده بخشنده هر کس هر مشکلی داشت تمام تلاششو می کرد تا حل بشه 

بالا زاده آدم خوبیه ...رفیق خوبیه

...

ماه رمضون بود ...نمی دونم یادم نیست فکر کنم ساعت 3..3/5 واسه سحری بیدارمون می کردن 

این بالا زاده هم مرغ بود اول غروب میخوابید دیگه

ی شب که همینجوری بیدار بودیم .آخرشم نفهمیدم کی پیشنهاد داد

بچه ها بیادبالازاده رو خر کنیم . گفتیم چجوری

گفت بیاد زودتر بیدارش کنیم بگیم مثلا سحریه.

گفتیم خوب

اولین کاری که باید می کردیم این بود که یکی ساعت کوکیشو که ساعت 3 خورده ای برای سحر  زنگ می خوردو 

خنثی می کرد  

فکر کنم ساعت 11 .12 بود

یکی از بچه ها آروم رفت بالا سرش ساعتشو برداشتو کشید جلو

حدود چند دقیقه مونده به همون ساعتی که گذاشته بود زنگ بوخوره

بقیه مونم تند تند تریپ رفتم به سحری رو برداشتیم

چه می دونم یکی لباس بپوش یکی لیوانشو برداره شکر توش بریز

یکی حولشو برداره ..یکی مسواک برداره

همه هم همونطوری وسایل بدست آماده که همین که بالا زاده بیدارشود ما فیلم بازی کردنو شروع کنیم

خلاصه ساعته زنگ خورد...دید دید ...دید دید

بالازاده کم کم داشت بیدار می شد ما هم هی الکی صحبت 

که مثلا سحرهو بریم سحری بوخوریم .

خلاصه  بیدار شود...داغون داغون  ی خورده ساعتشو نگا کرد 

که داره زنگ می خوره ی خورده مارو نگا کرد  که داریم واسه سحری آماده میشیم .

یهو برگشت گفت سحر شده ...گفتیم آره  بالا  بلند شو  بلندشو بریم الان سرپرسته میاد ببینه خوابیم جرمون میده

خلاصه بالا زاده ساکشو از زیر تختش آورد بیرون 

لیوانشو در آورد قاشقشو برداشت  شکر ریخت تولیوانش 

حوله شو مسواکشو برداشت خیلی جدیو بدون توجه به ما از خوابگاه رفت بیرون وقتی رفت میخواستیم  منفجر شدیم  از خنده . اما تحمل کردیم 

رفتیم آروم در خوابگارو باز کردیم ببینیم وقتی این ببینه در ورودی جلوی بستس چه شکلی میشه 

دیدیم هی می خواد درو باز کنه نمی شه

ی خورده اینور اونورشو نگا می کنه دید همه ی  برقا خاموشن همینکه دوباره برگرده خوابگا همه ی ما7..8 نفر رفتیم سر تختامون خوابیدیم

اومد تو هیچ نگفت

فقط گفت  خیلی بی شعورید   

من شک کردم چرا اینقدر خوابم میاد 

اون شب خیلی خندیدیم  . 15. 16 سالمون بود ی همچین کاری خیلی جذاب بود

بالا الان پرستاره فرض کن ی ادم 188 سانتی با ی صدای کلفت بیاد بالا سرت بگه برگرد اومدم آمپولتو بزنم

یادش بخیر روزای خوبی بود

دوستای خوبی بودیم  . بچه های خوبی بودن همه

آرزو می کنم هر جا هستن موفق باشن همه

خدا خیرت بده نویسنده تاپیک

یاد خاطرات خودم  افتادم و کلی خندیدم... اکثرا خاطرات مشابهی داریم😅😅

فهمیدم همین ماه رمضون چه قدر قشنگیای به یاد موندنی برام داره تا حالا بهش دقت نکرده بودم

ماه مهمانی خدا پیشاپیش مبارک🌹🌺🌸💐 ان شاءالله امسال همگی بتونیم ازاین ماه درست استفاده کنیم و مورد مغفرت و رحمت خداوند واقع بشیم

اولین بار اول دبستان گرفتم اونم فقط یه روز، بعدش بابام برام یه جایزه خرید

چندسال پیش آخرای ماه مبارک بود. خواهرم که باردار بود داشت بستنی میخورد منم همیجوری نگاش میکردم. تشنگی زیاد، خیلی بهم فشار میورد تموم که شد بهش گفتم خیللی نامردی بنده خدا خجالت کشید ولی خاطره بیاد ماندنی شده

چند روز پیشا هم روزه گرفته بودم حواسم نبود بیدار شدم صبحونه مفصل خوردم بعدشم آب خوردم نزدیکای ظهر یادم اومد روزم، خیلی حال داد

یه نکته مهم رو بگم

وقتی که روزه بودین و مسواک زدین بعد اتمام مسواک واینکه دهنتونو شستین تا سه بار آب دهنتونو(بزاقتونو) خارج کنید. 

ماه مبارک رمضان برکت خیللی خاصی داره ولی حیف که امسال دعای افتتاح،نماز جماعت، ختم‌قران دسته جمعی،شب قدر نداریم😔

سلام

بچه بودم یکی دوبارخودموزدم به فراموشی واب خوردم..بعدش میزدم توپیشونی خودم وننه غریبم بازی درمیووردم..تاجایی که مادرم قسم میخوردکه روزم باطل نیست😂

ازبهترین خاطرات یابهتربگم دستاوردهای ماه رمضان ترک خ.ابودوجایگزین کردن نمازاول وقت بود..چه خوب بوداگه هممون یه عادت خوب روجایگزین یه عادت بدمون میکردیم..

خدایاشکرت

+الو سلام اماذه ای

- اره قرارمون سرکوچه به فاطی هم زنگ بزن

بدو بدو چادر مشکی سر کنی..تو اینه نگاه کنی خودتو بری سر کوچه تا رفقات بیان بری هیئت

هیجان  تقسیم کار

+خب من چایی میدم

-تواستیکانا جمع کن

* توهم چایی بریزی

اخر کوچه میرسی میبینی خلوته..

بچه ها پایه دویدن هستید تا انتهای کوچه!؟( البته این مال راهنمایی بود الان نمیدویم) 

تا انتهای کوچه میدویم

حالا ما میمونیم با ماجراهای توی روضه

وقتی بچه تر بودیم مثلا راهنمایی یا اواخر دبستان هی فضای رقابتی پیش میومد

یکی میومد جا مون میگرفت حالا هی ماه حررص خخخ

الان بازنشست کردیم خودمون رو دادیم به جوون تر ها

برگشتن راهمون دورتر میگردیم که از کنار ایستگاه صلواتی رد شیم..

به عشق اون شربت و کیک که کوچولو های شهرک پخش میکردن

کلا خیلی خوب بووود خیلیییییییی

حالا ماجرای افطار و سحر اینام که بکنار

بعضی اوقاتم برای تنوع میرفتیم اون مسجد یه محله دیگ که شهدا گمنام داره انقد اونحام رفتیم اونحام میشناسنمون خخخ

با پیرزنا اوصلا تو مسجدا دوستیم 

خاطره هاشون میگن

کلا روابطمون با مسن ها بهتره 

آخی ی ی ی ی ی یادش بخیر

پارسال جایی دعوت بودم

هر مهمون برا صابخونه نزدیک 800 تومن  اینا خرج برداشته بود..!!

کلا 30نفر اینا بودیم.

اصرارم داشتن از همشون تست کنیم.

البته خب اونام اونجوری میخواستن به مهمون احترام بذارن اما خب من راحت نبودم .حس میکردم اومدم جشنواره یا نمایشگاه غذا تا افطاری 

یکیم 

وقتی میبینم اونای که نه روزه میگیرن نه اهل نمازو روزه هستن اما مثلا افطاری میدن 10مدل غذا و خوراکی و سفره رنگارنگ ...چن ملیون خرج میکنن برا 20نفر ادم که متشکل از.خواهرو برادر و مادرو پدرخودشونن،هم خندم میگیره هم تعجب میکنم .

یا مثلا اینای که روزه نمیگیرن اما یه ساعت مونده به اذان میشینن سر سفره با یه خلوص نیت خاصی هم افطار میکنن  خود روزه دارا شرمنده میشن!

یا مثلا همه کاری میکنن بعد میگن به اینا نیس که مهم دله ادمه که صافه!

درحد.درد دل بود

خاطره خاصی... ندارم .

👌👌

خاطرم مربوط به همین چندسال پیشه برا افطار رفته بودیم خونه ی عمم داشتیم سفره رو میچیدیم منم شدید گشنم بود:))یه ظرف هندونه رو دادن به من که بزار و بیا سبزیا رو ببر و بشین منم هول شدم میخواستم ظرف هندونه رو بدم شوهرعمم و خلاصه زودتر جعمش کنم از شانس من ظرف هندونه لبه نداشت :/هیچی دیگه خواستم بدم ظرف و به شوعر عمم هندونه ها شلپ شلپ خوردن تو صورتشهمینجوری لیز میخوردن و میخوردن تو صورتش اصلا نابود شدم:))))

سلام. 

یادمه زمانی که خیلی کوچیک بودم ،ی تلویزیون سیاه و سفید داشتیم که اگه یادتون باشه کنترل نداشتن و صداش با پیچوندن کم و زیاد میشد. بعد خانواده م برای ماه رمضان،یک تکه مقوا می چسبوندن رو قسمت بلندگوش که وقتی سحر تلویزیونو روشن می کنن،صداش مزاحم همسایه ها نشه. 

سلاااام به همه.:)

کامنتای همه تونو میخونم و تا جایی که بتونم ی جواب مختصر میدم. ادامه بدید لطفا :)

ماه رمضان همه تونم مبارک باشه:)

دوستان ی خواهش ازتون دارم. اگه روزه می گیرید ،تا حد امکان سحری بخورید. هم برای سلامتی تون و ثوابی که داره و  هم اینکه بذارید سحرها چراغ خونه ها روشن بشه. ی حس خوبی داره وقتی که زمان سحر از پنجره بیرونو نگاه می کنی و می بینی لامپ چندتا خونه روشنه :)  حتی فقط ی لامپ آشپزخونه هم باشه خودش خوبه . 

بعد اگه مقید هستید به روزه گرفتن ولی به علت مشقت یا بیماری نمیتونید روزه بگیرید،بچه هاتونو از خاطرات ماه رمضان محروم نکنید. مثلا موقع سحر بیدار بشید دعاهاشو بخونید یا صبحانه بخورید. بعد از اذان، شام بخورید و سفره حالت سفره ی افطار داشته باشه. تا بچه ها با ماه رمضان آشنا بشن و تو ذهنشون خاطرات خوبی ازین ماه ثبت بشه.

یکی از چیزایی که به خود ماها انگیزه میده خاطراتی هست که از بچگی تو ذهنمون نقش بسته.

به آقای فامیل دور 

معلومه خدا دوستتون داره که بهتون توفیق اجباری داده :) 

ان شاءالله ...  

به محبوبه خانم

خدا رحمتشون کنه . 

من تو خاطراتم متاسفانه ازین نوع شیطنت محرومم :) ولی یادمه  کله گنجشکی روزه می گرفتم:)

کی بار اول اسم این روزه رو "کله گنجشکی"گذاشت؟واقعا چرا؟ 

به سمیرا خانم

عزیزم . منم خیلی سالها تنها بیدار شدم. به نظرم برای سحری بیدار شو و این روزا رو برای خودت خاطره انگیز کن . 

باز خوبه شما با نگاه به ساعت خودتونو زجر میدادید. 

من اون ساعتای اخر ی بالش میگذاشتم و طوری میخوابیدم که کسی صورتمو نبینه و با برنامه ی ماه عسل احسان علیخانی مثل ابر بهار اشک می ریختم😂انگار مجبور بودم. :)

به آرزو خانم 

علیک سلام عزیزم. موفق باشی ان شاءالله:)

به اقای"پسرم دیگه" 

یکی از خوش شانسی های من این بود که بیشتر ماه رمضونای دوران دانشجوئیم توی فصل تابستون بود! :)

به آقای 12 12

بنده خدا آقای بالازاده . چه باجنبه بوده :) 

به ستاره خانوم 

ممنون. خدا شما رو بیشتر خیر بده :)  

به خانم بانوی ایرانی 

 ان شاءالله . 

نهارم می زدید خب :))) 

دبیرستانی بودیم یکی از بچه ها از یک کلاس دیگه اومد از معلم دینی مون پرسید که من دیشب نیت کردم روزه بگیرم.منتها صبح یادم رفتم ،صبحانه رو خوردم. بعد اومدم مدرسه. جاتون خالی!سیما ی خیار پوست کند،اونم خوردیم ،حالا میشه ادامه شو روزه بگیرم؟ :))

من برای خوراکی خوردن متاسفانه هیچ وقت یادم نمیره که روزه م!:) البته بهتر ! یهو دیدید بیسکوئیت ساقه طلایی خوردم و یادم افتاد !

ممنون بابت اون نکته که گفتید . 

آره واقعا. حیف . 

به آقا یا خانم Afz 

بامزه بود :) 

به آجی فاطمه خانوم

ممنونم از یادآوری و نوشتن خاطراتتون :)

به خانومN🧚‍♀️

کامنت شما رو هم خوندم. حرف خاصی ندارم:) 

به عذرا خانوم

درد دل شما رو هم خوندم عزیزم ... 

یاد اون جوکه افتادم که میگفت روزه نگیریم، افطاریم نخوریم؟! مگه کافریم:)

ی خاطره دیگه م مربوط به روضه های خونه ی مادربزرگمه که هر سال یکی از شب های قدر برگزار میشد و صد حیف که امسال برگزار نمیشه. 

هر سال با وسواس خاصی نوع میوه و ...رو انتخاب می کردیم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کتیم. یادمه بچه بودم همه چی ساده تر بود. نه ظرف ی بار مصرفی بود ،نه لیوان یکبار مصرف . تو بشقابای ملامین کوچولو زولبیا و نارنگی و ... میذاشتن و پذیرایی می کردن. حلوا رو توی نون ماشینی می پیچیدیم. بزرگتر که شدیم بشقاب ملامین جاش رو به ظرف یکبار مصرف داد و حلوا رفت توی نون بستنی یا رول کیک ! :)

البته ناگفته نماند دیگه نیروهای قدیمی انرژی و توان نداشتن که مثل قدیم حلوای زیادی بپزن! 

یکی از دغدغه های همیشگی مون این بود که مهمونا از ساعتی که اعلام میشد زودتر میومدن که جا بگیرن 😂 یعنی مورد داشتیم سفره ی افطار پهن بوده و هنوز مردا تو خونه بودن ، تشریف آوردن 😀

مراسم که تموم میشد ، همسایه های خودمونی تر بیشتر می نشستن و اون موقع بساط چایی رو میذاشتیم و ی کمی گپ می زدیم. ( به  جمعیت اصلی ،فقط آب و شربت میدادیم ،چایی خطر داشت! )

ماشاءالله چه جمعیتی میومد! بعضی وقتا تو اتاقا هم می نشستن. جا نبود برای رد شدن.  پارسال  توی اتاقا که نه ولی توی حیاط هم جمعیت نشسته بود. 

منم ناشی . قیافه ها خوب تو ذهنم نمی مونه. شربت و اینا میبردم جلوی بعضیا دو بار می گرفتم:) ردم می کردن :))

همسایه ها که میرفتن ،معمولا فامیلی بود که بمونه . ی وقتا کمتر ،ی وقتا بیشتر !

پارسال من و یکی از خانمهای فامیل با هم سحری خوردیم.منو تنها گیر اورده بود ، میخواست به قول معروف مزه ی دهنمو بدونه برای یکی از بستگان نزدیکش😂

خدا کنه سال دیگه همه سالم باشن، این مریضی بره، مجالس پر رونق تر از سال گذشته باشن. الهی آمین 

سلام خیلی جالب بود همه خاطرات رو خوندنم😁

من دوره دبیرستان بودم روزه بودم از مدرسه که برگشتم مامانم بساط سالاد اولویه رو چیده بود تا آماده کنه، منم که کلااا یادم رفت روزه ام، چند تا خیار شور برداشتم خوردم، فک کن خیار شورررر😂بعدم که یادم اومد و نتونستم دیگه چیزی بخورم

تا وقت افطار از سوزش معده هلاک شدم😣

سلام
چه پستِ قشنگی ، ممنون از نویسنده

همه کامنتا رو خوندم، خیلی باحال بودن 😃
منم چنتا تو ذهنمه

اولیش برمیگرده به چهار پنج سالگیم ، نصفه شبا می فهمیدم مامان بابام دارن غذا میخورن، برقا هم روشن بود ، صدای قاشق چنگال و دعا هم میومد ... خیلی بهم برمیخورد، فک میکردم مامان بابام میخوان یواشکی غذا بخورن که ما رو بیدار نمیکنن 😅 تا اینکه بالاخره یه شب اومدم جلو سفره و فهمیدم ماجرا از چه قراره

دومیشم برمیگرده به بچگیم که مثلاً میخواستم روزه بگیرم ، مامانم میگفت تو باید روزه ی کله گنجیشکی بگیری ، این اصطلاحِ " کله گنجیشکی " رو خیلی میشنیدم، همیشه فک میکردم گنجیشکا هم تا ظهر روزه میگیرن واسه همین به این مدل روزه میگن کله گنجیشکی 🤣 با خودم میگفتم بیچاره گنجیشکا، تو این هوای گرم اینهنه پرواز میکنن و روزه میگیرن 😅

سومیش واسه پارساله
با بابام رفتیم مسجد ، نماز صبح و زیارت عاشورا و دعای عهد خوندیم ، بعدشم طبق معمول میخواستیم برگردیم خونه ... حوالیِ ساعت چهار و نیمِ صبح ... از مسجد که اومدیم بیرون یکی از مسجدیا شروع کرد به حرف زدن و همزمان تا سرِ کوچه اومدیم ، سرِ کوچه دیگه ما میخواستیم راهو عوض کنیم بیایم تو کوچه ، دیدیم این بنده خدا همچنان داره حرف میزنه ، به احترامش چن دقیقه واستادیم که حرفش تموم شه ... دیدیم نه انگار حرفاش تمومی نداره، خلاصه گفت بیاین یه دوری بزنیم تو این هوای به این خوبی ... رفتیم و رفتیم و رفتیم ، این بنده خدا حرف میزد ... ما هم به احترامش همراهی میکردیم ، هیچی دیگه ، شاید باورتون نشه ، ساعتِ شیش و ربع رسیدیم خونه 🤣🤣 هنوز که هنوزه باورم نمیشه یک ساعت و نیم باهاش راه میرفتیم ...

چهارمیش میشه آخرین امتحان نهاییِ سوم دبیرستانم که فک کنم روزای اولِ ماه رمضان بود ... سحری خوردیم نماز خوندیم ، ساعتم گذاشتیم که هفت و نیم پاشم برم واسه امتحان ... خوابیدم ، چشم باز کردم دیدم ساعت هشت و بیست دقیقس 😐😅 مامانم گفت پاشو پاشو سریع برو سرِ جلسه ، چن بار زنگ زدن ولی بیدار نشدیم، متوجه صدای ساعتم نشدیم ... خداروشکر رسیدم به امتحان، قبلِ من کسی بلند نشده بود ... اتفاقاً اون امتحانم ۲۰ شدم 😃

ماه رمضان همیشه قشنگ بوده و هست
دورِ هم بودنش ، شبای قدرش، ختمِ قرآنِ دسته جمعی و دعای افتتاح ، ماهِ عسل و سریالای قشنگش 😅 ، معنویتِ خاصی که توی این ماه هست خیلی دوس داشتنیه ، صفا و صمیمیتی که بینِ مردم ایجاد میشه ،
پخشِ غذا و نذری بینِ فقرا ....

همونجوری که خانوم بانوی ایرانی گفتن، حیف که امسال از بعضیاش محرومیم

خیره ان شاءالله
ایول به همه اونایی که توی گرما و شرایطِ سخت روزه میگیرن ... نونواها،کارگرای ساختمونی که نورِ خورشید مستقیم میزنه تو صورتشون ، راننده ها ...

امیدوارم خدا به هممون توفیق بده بنده ی خوبی باشیم واسش

خاطرات خوب که برمیگرده به اتفاقات خوب الهی ای که واست افتاده و تعریف کردنش زیاد جالب نیست 

اما خاطره ای که بشه تعریف کرد 

یه چند سال پیش ماه رمضون روزه بودم سحری نمیخوردم کلا اما اون روز بیدار شدم کلا یادم نبود ماه رمضونه 

بیدار شدم چه صبحونه درست درمونی خوردم 

بعد یادم افتاد گفتم عی بابا 

خدایا اشتباه شد 

دوباره دو ساعت بعد رفتم سر یخچال کلی میوه خوردم !

خلاصه دوباره یادم اومد بازهم یه کم ناراحت شدم اما خب مقصر نبودم واقعا گیج بودم 

رفتم بیرون اومدم ۳ ظهر بود دو بشقاب غذا توپ خوردم بعدشم کلی شربت و اب و ... 

تهش ساعت ۵ عصر بود دوباره یادم افتاد ماه رمضون منم روزه بودم!

فکر کنم راحت ترین روزه تاریخ گرفتم این دیگه دو تا سور هم به کله گنجشکی زده بود😅

یه بار دیگه ۱۸ سالگی یه روز بینش که نتونسته بودم روزه بگیرم با پسر **** سر یه چهار راه شلوغ واساده بودیم شیر و کیک میخوردیم هر کی رد میشد یا با تعجب یا چپ چپ نگاه میکرد تهش گفتم ملت چرا اینجوری شدن انگاری مشکل دارن! هر چی دقت میکردم میدیدم نه واقعا یا ما یه چیزیمون میشه یا بقیه اما نمیفهمیدم چرا!

حتی یادمه به چند نفر گفتم‌ بفرمایید شیر کیک در خدمتیم !

هاااا و .....😐😅

اصن حواسم نبود ماه رمضونه 

فرداش یادم اومد تازه فهمیدم چرا مردم نگاه میکردن 😐😅

همش به کنار پسر×××× که کلا میدونست ماه رمضون حواسشم بود از پر رویی و بی احترامی چپ چپ نگاه مردم میکرد بهشون حرف میزد یه طرف!!

بدترین خاطره هم اینه یه ماه رمضون روزه رو ۴ پنج روز یه بار یه تیکه میرفتم یعنی درست افطار نمیکردم سحرم نمیخوردم ورزش هم میکردم! که اخرین مااه رمضونی شد که تونستم روضه بگیرم !

کامنت عذرا رو که خوندم یاد اون جوکه افتادم که میگفت:

به طرف میگن تو که نماز نمیخونی،روزه هم که نمیگیری،پس چرا میشینی سر سفره افطار؟؟میگه دیگه اونقدرا هم بی دین و ایمون نیستم که افطاری نخورم😅

سلام :) 

به خانم الی برفی 

ای وای :)) شوهر عمه اشکالی نداره :)) شوخی می کنم :)

به خانم یا آقای z 

بامزه بود . ممنون:)

به آقای چارسو

خواهش می کنم :) 

خاطره ی سومتون خیلی بامزه بود :)) 

اره واقعا . خصوصا نونواها . 

به آقای مرد شب 

خسته نباشید واقعا :)) 

چای هم روشون می چسبید:) 

به آقای پسرم دیگه 

قبول باشه :)

من فقط سال آخر قسمتی از  امتحاناتم توی ماه رمضون افتاد 

خاطرات از بجگی تا الان در ماه رمضان زیاد دارم اما در دوران کارشناسی و ارشدم در ماه رمضان قرار می گرفت 

یه روز برای سحری من و دوستام تو خوابگاه بودیم و غذامونم اماده بود که سحری بخوریم یادم میاد اینقدر که خسته بودیم اصلا صدای با صدای اذانم بیدار نشدیم و یه ساعت بعد دوستم از خواب بیدار شد و گفت وای ماری بیدار شد که صبح شد و بدون سحری باید روزه بگیریم و اونجا بود که همون لحظه احساس تشنگی بهم دست داد شدید . 

یه بارم در بچگی یادم میاد همه خوراکیامو در روز جمع می کردم و وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه بعد یه ساعت به افتار همه شون رو میزاشتم روبه روم و تصمیم میگرفتم که موقع افطار اول کدومو بخورم . یادش بخیر صدای ربنا استاد شجریان که میومد من از خوشحالی چ ذوقی می کردم .

یه بار دیگه هم دانشجو اهواز بودم و تابستون بود و خوابگاه هم سیستم سرمایشیش خراب بود و مجبور بودیم بعد از سحر روزه بگیریم و هم موقع امتحانات بود که باید با زبون روزه هم درس می خوندیم . خیلی شرایط سختی بود . من و دوستم از فرط گرما پامون رو میزاشتیم تو یخچال و می خوابیدیم و دوستم برای افطار برام حلوا درست می کرد 

سلام.

به قول فامیل دور ی خاطره داغ دارم که تازه شروع شده!!!!

ساعت 5 و ربع بیدار شدم ،با خودم گفتم هر چند ی خرده دیر بیدار شدم ،ولی خوبه فرصت هست!!!!!

بقیه ش رو با صدای آقای همساده بخونید.

خلاصه رفتم سر یخچال ،جای شما خالی ی قابلمه خورشت آوردم بیرون ،زیرشو روشن کردم ، دو تکه نون سنگک ،بههههه ..

خلاصه مقدمات سور فراهم شد که آقو همون لحظه ، پدر اینجانب بیدار شد و نگذاشت  ،نه ورداشت، ی نگاه به ساعت ،دو نگاه به بنده و ی اشاره به ساعت 😭

ی بار هم شانس بیدارم کردم! که پدرم از طرف فرشته ی بدشانسی مامور شد کارشو انجام بده😓 و الان که می بینید من شاعر شدم برای اینه که با وعده افطار دیشب تا افطار بعدی باید دووم بیارم.

پدر ؟چی از زندگی من میخوای؟چرا نمیذاری خوشبخت شم؟😭 😂

ممنون ماریا گل بابت خاطره ت 

ریحان جان🌷

چقدر خاطره ات خنده دار بود

مخصوصا از اون قسمت که گفتی با صدای شخصیت آقای همسایه بخونید

صدای ذهنی ام شده بود، صدای این کاراکتر

کلی خندیدم.

# { خواستم بدم ظرف و به شوعر عمم هندونه ها شلپ شلپ خوردن تو صورتشهمینجوری لیز میخوردن و میخوردن تو صورتش اصلا نابود شدم:)))) } 😀😁😂😅

# { رفتیم و رفتیم و رفتیم ، این بنده خدا حرف میزد ... ما هم به احترامش همراهی میکردیم ، هیچی دیگه ، شاید باورتون نشه ، ساعتِ شیش و ربع رسیدیم خونه 🤣🤣 هنوز که هنوزه باورم نمیشه یک ساعت و نیم باهاش راه میرفتیم ...} 😯😢😂😂

🌸سلام

خیلی خندیدم خوشم اومد😉😅 ممنون

سلام مجدد!

 من معمولاً هنگام غذا پختن اصلاً غذارو مزه نمیکنم (‌ چشمی اندازه گیری میکنم).. 

ولی نمیــــــــدونم چرااا توی ماه رمضون ، هنگام غذا پختن ناخواسته یاد مزه کردن غذا می افتم 😳😀.. بارها غذا رو مزه کردم😓بعدش ناراحت میشم، آخه این چه وضعیه !!!😓😅😂😂

کلا برعکسمــــا😦😂

به الاناز خانوم

:)

اینجور وقتاست که میگن "خداروشکر که موجبات خنده و شادی شما را فراهم کردیم" 

😁🌹

به خانم پارادوکس 

سپاس از مشارکتتون .

آقای نجفی سلام 

این پست و بروز می کنید 

سلام 

دخترم ماه رمضان به دنیا اومد در روزهای قدر .

ماه رمضان را خیلی خیلی دوست دارم با اینکه یه چند تا خاطره بدم توی ماه رمضان اتفاق افتاده ولی به جاش کلی خاطره های خوب با این ماه رقم زدم و خوشحالم .خاطره بدم اینه که وقتی راهنمایی بودم بابام منو برای سحری بیدار کرد خیلی خیلی خواب آلود بودم خواستم کتری را بردارم افتاد رو پام😔کمی سوختم ولی الان جای سوختگی و اینا کاملا رفته و خوشحالم ولی به معنای واقعی یک ماه درد کشیدم با این که سوختگی عمیقی نبود همش کارم شده بود گریه😭😭ولی خوب بعدش دیگه حسابی حواسمو جمع کردم ...خاطره خوبم اینه که قبل کرونا دعوت می شدیم خونه فامیلا اصلا یه حال و هوای عجیبی داشت خیلی خوب بود وقتی صدای اذان می زد و اون عجله ای که تو خوردن مواد غذایی داشتیم😅خیلی باحال بود.یا تو حیاطمون سفره می زاشتیم پارسال و افطار می کردیم خوبه یادم اومد دوباره این کار را کنیم🌼چون حسابی لذت بخش🌸هر چی باشه ماه خدامونه🥰🤩

سلام

ان شالله نماز و روزه همگی  مورد قبول خداوند قرار گرفته باشه.. میبینم که دیگه قسمت سختش گذشته و کمر کارو شکوندیم..پر قدرت میریم سراغ قسمت باقیمونده اش..

راستی پارسال روز عید رو مجبور شدم روزه بگیرم.. به خاطر اینکه مقلد ایت الله سیستانی هستم و ایشون روز اول عید فطر رو عید اعلام نکردن و به همین خاطر یه روزم از اخر بیشتر از بقیه گرفتم.. یه روز از اول بیشتر گرفتم یه روزم از اخر...

 امسال نتونستم از 3 روز قبل ماه رمضون روزه بگیرم و به یه روز اکتفا کردم.. فک کنم دو روز اضافه سال قبلو اینجا جبران کردم خخخخخخ..

امیدوارم اگه سال دیگه زنده بودیم و این پست به روز شد دیگه خبری از کرونا نباشه و همه سالم و سرحال باشن...

یه نونوایی نون بربری سر کوچه خوابگاه بود میرفتم نون تازه میگرفتم 

فرنی هم درست میکردم چای با غنچه گل محمدی هم دم میکردم 

پنیر سبزی گوجه خیار

این افطاری کل ماه رمضونمون بود چقدر میچسبید دو نفر بودیم 

مزه بهشت میداد

عکساشو امسال روز اول ماه رمضون نگاه کردم دلم خیلی تنگ شده بود کلی گریه کردم 

کاش کرونا هر چه زودتر تموم شه و کاش...

سلام

یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم یه مسجد بود که شبهای قدر نماز صدر رکعتی به جماعت برگزار میکرد،مامانمم میرفت و منو هم با خودش می برد

خلاصه صد رکعت نمازو من چادر به سر میخوندم و هر چی حاج آقا میگفت منم تکرار میکردم الان  هر چی فکرشو میکنم نمیدونم چطور صد بار پاشدم  و نشستم.. فقط یادمه ۵۰ تا که تموم میشد پذیرایی میکردن منم خوشحااال حالا شاید یه دونه هم بهم میرسید