سلام
یه پستی رو دیدم که چنین مضمونی داشت : چطور احساساتم رو خفه کنم ، احساس کردم همه آدم ها با احساسات سر و کار دارند و ممکنه چه قدر براشون اذیت کننده باشه ، پس تصمیم گرفتم که سرگذشت تقریبا مفصلی از خودم رو به اشتراک بذارم.
توی سن 17 سالگی بود که متوجه شدم دانشگاه قرار نیست شغل آینده من رو بسازه و انتظارات زیادی که از دانشگاه داشتم رو دور ریختم ، به طور حرفه ای ورزش می کردم ، در طول زندگیم هزاران علاقه متفاوت داشتم و توی همه شون هم خوب بودم ، ولی خدا کمک کرد و تونستم بفهمم که بیشترین علاقه و استعداد من و هدف زندگی من در چه رشته آیه ، و به لطف خدا دانشگاه خوبی قبول شدم که تاثیرهای اساسی روی من داشت و بابتش تا آخر عمر از خدا ممنونم.
در واقع قبل از رفتن به دانشگاه اولین درآمدم رو کسب کردم و هنوزم سال خمسی من همون روزه ، سال اول دانشگاه خیلی خوب درس می خوندم و توی کل دانشجوهای رشته نفر اول بودم ، آدم خیلی معنوی بودم که ممکن بود تا روزها و هفته ها گناهی ازم سر نزنه ، هنوز ورزش رو به طور حرفه ای ادامه می دادم ، روی مهارت های متفرقه ام کار می کردم ، مسیر و آینده شغلیم رو امتحان و انتخاب و ترسیم می کردم ، و مهم تر از این ها این بود که کار می کردم و سعی می کردم دائم با یاد گرفتن بهتر باشم.
و البته زندگی من یه پشت پرده سیاه هم داشت ، یکی از والدینم فوت کرد و اون یکی هم منو تنها گذاشت ، البته من این قدر ضربه خورده بودم و این قدر اتفاقات ناراحت کننده برام افتاده بود که بتونم با این قضیه کنار بیام.
اوایلش سخت بود ولی می تونم بگم سختی های زندگیم من رو خیلی پخته تر کرد و شاید باعث رشد های ناگهانی در من شدند.
اون موقع دوست داشتم همسری داشتم که می تونست بهم امیدواری بده که از پس سختی ها بر بیام ، هر چند که الآن می دونم که چنین توقعی نابجا بوده و برای یک زن می تونه خرد کننده و سخت باشه ،دو روز در هفته رو فقط به گریه کردن و تلف کردن وقت میپرداختم و 5 روز بقیه رو از 6 صبح تا 12 شب به فعالیت های مفید مشغول بودم در حدی که اجازه فکر کردن به هیچ چیزی رو به خودم نمیدادم، تلاش می کردم تا زندگی رو به هر قیمتی که شده بهتر کنم ، تونستم تو مقاطع کوتاه مدت مثلا یک ماهه حال خوبی داشته باشم ولی این پایدار نمی موند.
هر روز زندگیم بدتر می شد و هر روز غمگین تر می شدم ، تا حدی که به جایی رسیدم که تقریبا 12 ساعت از روز رو به غصه خوردن و گریه میپرداختم! من دیگه خوب درس نمیخوندم ، ورزش نمی کردم ، معنویت من کامل از بین رفت و آدم خوبی نبودم ، تقریبا هیچی به جز کار ، به این نتیجه رسیده بودم که پول تنها دوست واقعی منه و هیچ چیزی برام اهمیتی نداشت جز پول درآوردن ، حتی سلامتیم ، و البته قسمت هایی از سلامتیم رو از دست دادم تو همین سال ها.
بعد از این همه زجر کشیدن تو زندگیم تونستم یه کاری انجام بدم که حالم رو بهتر کنه از لحاظی، من بعد سال ها تلاش تونستم همه ی احساساتم رو سرکوب کنم و احساساتم رو بکشم ، نه تنها تمایلی به جنس مخالف نداشتم ، بلکه احساساتم نسبت به سایر آدم ها ، حیوانات ، خدا و... رو هم از بین بردم ، همچنین همه ی احساساتی مثل تنفر ، دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، وابستگی به هرچیزی ،حتی غمگین شدن !حتی کشتن یه بچه جلوی روی من هم نمیتونست احساسات منو برانگیخته کنه.
این یکی از سخت ترین کارهای عمرم بود که براش صدها ساعت روی نظام تفکر خودم کار کردم و تغییراتی ایجاد کردم ، امّا من مجبور بودم و تنها راه بقا برای من همین بود ، من هیچ وقت ناراحت نمیشدم ، هیچ وقت کسی رو به خاطر خودش دوست نداشتم ، هیچ وقت گریه نمی کردم ، هیچ وقت عصبانی نمیشدم ، تقریبا خیلی از احساسات رو حذف کردم ، و من دقیقا مثل یک ربات فقط از دستورات مغزم اطاعت می کردم.
البته قبل از این کار من خیلی روی خودم کار کرده بودم و همه مشکلات و همه ویژگی های روانی منفیم رو از بین برده بودم ، امّا باز هم این کار طبعاتی داشت.
زمان گذشت و به روزی رسیدم که طبق دستور مغزم باید حداقل حرکتی در جهت ازدواج کردن انجام می دادم ، امّا ...
هیچ انگیزه ای برای ازدواج نداشتم.
هیچ علاقه ای به دختر ها نداشتم ، این که کسی این قدر دارای احساسات باشه برای من غیر قابل تحمل بود، منی که هیچ حسی به هیچ چیزی نداشتم ، داشتن احساسات در نظرم یک ضعف بزرگ ، نوعی حماقت و غیرعقلانی بودن و همچنین مسخره و لوس و بی ارزش بود.
شاید دلایل دیگه ای بیارید:
چون خدا گفته ازدواج کن : هیچ حسی نسبت به خدا هم نداشتم.
تولید مثل و ادامه پیداکردن نسل : بچه دار شدن هم یک امر بی معنا بی ارزش و بد تلقی می شد برام.
حس هم نوع دوستی ، استقلال و...: undefined! تعریف نشده بود برام!
احساسم این رو به من می گفت بایدتلاش کنم و یک امپراتوری و قصر برای خودم بسازم و تا آخر عمر دور از دیگران زندگی کنم و لذّت ببرم و ازدواج کار احمقانه ای بیش نیست.
...
به هر حال زمان گذشت و جدال بسیار شدید عقلم که فرمان می داد به ازدواج و احساسم که مخالف ادامه پیدا کرد و این درگیری فکری من رو از زندگی هم انداخت ، از یک دوره زمانی شروع کردم به شکافتن اعماق وجود خودم ، با پرسیدم سوالات خیلی سخت و عمیق از خودم درباره خودم ، کارهام ، زندگیم ، احساساتم و... ، سوالاتی که جواب دادن بهشون هم بسیار به تفکر نیاز داشت ، به طور مختصر بگم بعد از یه دوره ی سختی دوباره خودم رو پیدا کردم و تبدیل شدم به یه آدم احساساتی مثل قبل و با خوبی و خوشی تا پایان عمر زندگی کردم ، قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
بعد از مدت ها هنوز به احساساتم افتخار هم می کنم و بهشون میبالم ، چون یه زمانی هیچ حسی نداشتم می تونم الآن قدرشون رو بدونم، احساسات لازمه ی زندگی هستن.
و در نهایت ، نمی دونم که احساسات چه قدر شما رو توی زندگی اذیت می کنه و آیا براتون قابل تحمله یا نه، برای من غیز قابل تحمل بود، پیشنهادم اینه اگه زندگی عادی دارید سعی نکنید احساسات رو سرکوب کنید چون با نبودشون مشکلاتی ایجاد میشه و مهم تر این که کار خیلی سخت و زمان بری هست.
سعی کنید همواره تو زندگی تون با عشق زندگی کنید ،می دونم که نیاز به یه رابطه عاطفی بین زن و مرد به تنهایی چه قدر زیاده ( هر چند من اون موقع کمبود های دیگه هم داشتم)، و می دونم که این حس رو هم نباید مثل بقیه احساسات سرکوب کنید ، و البته بزرگترین ازدواج برای جوون ها خانواده ها هستن که خوشبختانه من خانواده ای نداشتم، البته تو همون زمان دوستان و آشنایان تا جایی که توان داشتند تلاش کردن که منو هم منصرف کنن چون خونه نخریده بودم ولی خب به جایی نرسیدند.
شرایط اقتصادی هم برای همه همینه و قرار نیست بهتر بشه!، من که برای صد سال پیش نیستم ، من هم برای همین نسل بودم ، بهتره هرکاری می خواید بکنید به حرف های ناامید کننده دیگران گوش ندید و تصمیم خودتون رو بگیرید ، شما منحصر به فرد و یونیک هستید و هیچ کسی هم بهتر از خودتون نمی تونه برای شما تصمیم بگیره ، هیچ کسی هم در قبال خوشبختی یا بدبختی شما مسئول نیست به جز خودتون.
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه) ← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه)
- ۵۵۰۸ بازدید توسط ۴۴۵۵ نفر
- يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰ - ۲۲:۰۱