سلام
از کاربرای وبلاگم ... این روزا خیلی کلافه و عصبی شدم ، به ساده ترین مسئله ای منفجر میشم ،خسته شدم راستش!
دخترم و نزدیک 30 سالم داره میشه . خیلی سال سعی کردم خوشبین باشم تلاش کنم راه های مختلف رو امتحان کنم برای اینکه تو زندگیم اتفاقای مثبت بیفته یا زمینه ساز اتفاقای مثبت بشم .
دریغ از یه مورد که اتفاق بیفته . الان تو این سن طبیعی ترین نیازم ازدواجه . خبری از خواستگار نیست نه معرفی ای نه دیده شدن جایی . خانواده مو که نمیتونم عوض کنم , فامیل آشنا .
خب وقتی معرفی نمیکنن یا نمیتونن یا هر چی من چیکار کنم ؟ برم یقه شونو بچسبم بگم چی ؟ خودمم چه کاری ازم بر میاد به عنوان یه دختر ؟ از اون ور سال ها درس خوندم شاگرد اول بودم مردانه برا درسم تلاش کردم الان بیکارم !
تو یه شرکت بودم که بابت شرایط اقتصادی درش تخته شد ... از یه طرف میگم منه دختر برا چی باید انقدر استرس و فشار کار روم باشه مگه بناست خرج زن و بچه بدم ؟ از اون ور میبینم اوقاتم به روزمرگی میره ، از اون ورم ازدواجو که ندارم پس از کجا بناست تامین مالی بشم ؟ اینهمه درس خوندن و تلاشم چی ؟ از اون ور گاهی انقدر اشتیاق و احساس نیاز به ازدواج دارم که همه چی تعطیل میشه , یکم میگذره میبینم نخیر من تنهام... میشه یه حس تنفر از مرد و تصور بی میلی .
با خودم میگم واقعا چطور اشتیاق به ازدواج دارم با خودم فکر میکن یه ثانیه هم تحمل یه مرد و ندارم میخوام بالا بیارم . با خودم میگم خاک تو سرم ببین به چی تمایل دارم . در مورد کارم همینه . در مورد تفریح و مسافرت هم همینه . نیست , دلم میخواد باشه , وقتی میبینم کاری نمیتونم بکنم میرم تو فاز انکار .
اعصابم خورده ... هر چی فکر برا زندگیم میکنم تهش رد میشه . تنها گزینه انگار ازدواجه!
منه دختره مجرد اگه سفر دلم میخواد تنهایی راه نداره , با شوهر
اگه دلم میخواد مهاجرت کنم حالا به شهر دیگه یا کشور دیگه , شوهر
اگه میخوام کار کنم اینجا موقعیتش نیست باید برم شهر دیگه, شوهر
اگرم شوهر بخوام که دستم از دنیا کوتاهه! باید بشینم ببینم کی بناست بیاد .
همه چیز انگار شده حکم معجزه ! وگرنه که شرایط یار نیست گمون نمیکنم غیر معجزه امکان اتفاق افتادنش باشه .
میگن صبر کن ... میگن تو چه می دونی خدا بناست چی پیش بیاره ؟ چقدر صبر کنم ؟ چقدر دعا کنم ؟ چقدر طلب خیر کنم ؟ چقدر بخوام یه راهی باز کنه برام؟ احساسم اینه خدا اصلا به دعای ما کاری نداره , کار خودشو میکنه . چیکار کنم که دستم بسته س از تغییر شرایط . دعامم بی تاثیر . برم بمیرم؟
ورزش ، کار هنری و این چیزا هم که توصیه ش زیاد تو این سایت بوده موارد متفرقه اس از نظر من و هیچ وقت جای مسائل اصلی و مهم رو پر نمیکنه .
گناه من چیه تو این شرایط ؟ سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه ! میدونم مثل منم زیاد هست .
از اون طرف انقدر میبینم دوستام خوشبختن , از اون نوعی که من میپسندم یا خوشبختن از اون نوعی که خودشون میپسندن. بعد انگار زندگی اونا در جریانه زندگی من قفل کرده .
آره میدونم همچین آش دهن سوزی م نیست و روزمره گی زندگی , کار کردن ازدواج بچه آوردن و .... ولی همینا لذتم داره . در هر صورت از اینکه زندگی آدم تو یه نقطه گیر کنه که بهتره!
منم تلاشامو کردم ولی واقعیتش دیگه خیلی خسته شدم ... کم آوردم !
از کاربرای وبلاگم ... این روزا خیلی کلافه و عصبی شدم ، به ساده ترین مسئله ای منفجر میشم ،خسته شدم راستش!
دخترم و نزدیک 30 سالم داره میشه . خیلی سال سعی کردم خوشبین باشم تلاش کنم راه های مختلف رو امتحان کنم برای اینکه تو زندگیم اتفاقای مثبت بیفته یا زمینه ساز اتفاقای مثبت بشم .
دریغ از یه مورد که اتفاق بیفته . الان تو این سن طبیعی ترین نیازم ازدواجه . خبری از خواستگار نیست نه معرفی ای نه دیده شدن جایی . خانواده مو که نمیتونم عوض کنم , فامیل آشنا .
خب وقتی معرفی نمیکنن یا نمیتونن یا هر چی من چیکار کنم ؟ برم یقه شونو بچسبم بگم چی ؟ خودمم چه کاری ازم بر میاد به عنوان یه دختر ؟ از اون ور سال ها درس خوندم شاگرد اول بودم مردانه برا درسم تلاش کردم الان بیکارم !
تو یه شرکت بودم که بابت شرایط اقتصادی درش تخته شد ... از یه طرف میگم منه دختر برا چی باید انقدر استرس و فشار کار روم باشه مگه بناست خرج زن و بچه بدم ؟ از اون ور میبینم اوقاتم به روزمرگی میره ، از اون ورم ازدواجو که ندارم پس از کجا بناست تامین مالی بشم ؟ اینهمه درس خوندن و تلاشم چی ؟ از اون ور گاهی انقدر اشتیاق و احساس نیاز به ازدواج دارم که همه چی تعطیل میشه , یکم میگذره میبینم نخیر من تنهام... میشه یه حس تنفر از مرد و تصور بی میلی .
با خودم میگم واقعا چطور اشتیاق به ازدواج دارم با خودم فکر میکن یه ثانیه هم تحمل یه مرد و ندارم میخوام بالا بیارم . با خودم میگم خاک تو سرم ببین به چی تمایل دارم . در مورد کارم همینه . در مورد تفریح و مسافرت هم همینه . نیست , دلم میخواد باشه , وقتی میبینم کاری نمیتونم بکنم میرم تو فاز انکار .
اعصابم خورده ... هر چی فکر برا زندگیم میکنم تهش رد میشه . تنها گزینه انگار ازدواجه!
منه دختره مجرد اگه سفر دلم میخواد تنهایی راه نداره , با شوهر
اگه دلم میخواد مهاجرت کنم حالا به شهر دیگه یا کشور دیگه , شوهر
اگه میخوام کار کنم اینجا موقعیتش نیست باید برم شهر دیگه, شوهر
اگرم شوهر بخوام که دستم از دنیا کوتاهه! باید بشینم ببینم کی بناست بیاد .
همه چیز انگار شده حکم معجزه ! وگرنه که شرایط یار نیست گمون نمیکنم غیر معجزه امکان اتفاق افتادنش باشه .
میگن صبر کن ... میگن تو چه می دونی خدا بناست چی پیش بیاره ؟ چقدر صبر کنم ؟ چقدر دعا کنم ؟ چقدر طلب خیر کنم ؟ چقدر بخوام یه راهی باز کنه برام؟ احساسم اینه خدا اصلا به دعای ما کاری نداره , کار خودشو میکنه . چیکار کنم که دستم بسته س از تغییر شرایط . دعامم بی تاثیر . برم بمیرم؟
ورزش ، کار هنری و این چیزا هم که توصیه ش زیاد تو این سایت بوده موارد متفرقه اس از نظر من و هیچ وقت جای مسائل اصلی و مهم رو پر نمیکنه .
گناه من چیه تو این شرایط ؟ سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه ! میدونم مثل منم زیاد هست .
از اون طرف انقدر میبینم دوستام خوشبختن , از اون نوعی که من میپسندم یا خوشبختن از اون نوعی که خودشون میپسندن. بعد انگار زندگی اونا در جریانه زندگی من قفل کرده .
آره میدونم همچین آش دهن سوزی م نیست و روزمره گی زندگی , کار کردن ازدواج بچه آوردن و .... ولی همینا لذتم داره . در هر صورت از اینکه زندگی آدم تو یه نقطه گیر کنه که بهتره!
منم تلاشامو کردم ولی واقعیتش دیگه خیلی خسته شدم ... کم آوردم !
بیشتر بخوانید ...
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
← ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۳۳ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۶۷۷۰ بازدید توسط ۵۲۲۳ نفر
- يكشنبه ۸ اسفند ۹۵ - ۲۱:۰۵