سلام
عشق، عشق رو جذب میکنه.
و نفرت، نفرت رو میکشه سمت خودش.
هر وقت عاشقِ عشق شدی (نه یک عشقِ خاص. عشق به خود عشق. عشقِ عام. عشق به کل هستی.)، عشقت هم از راه میرسه. خوبش هم میرسه...
منتها قبلش یه امتحان سخت و تپل و مردافکن ازت گرفته میشه، هر چقدر تو اون سربلند شدی، عشق والاتری بدست میاری.
تجربه کردم و تجربیات مشابه دیدم که میگم ، چند تن از عزیزان مایل بودند که از این تجربه بگویم.
تجربیاتی درونی و حقیقی که سبب شد تا من به عینه به عشق و معجزه آن ایمان بیاورم. و رهاورد و موهبت آن را در زندگی مشترکم ببینم. متنی که می خوانید چکیده ای رمزآلود از این تجربه ناب و خاص است؛
رازآلود به این خاطر که جنبه های خصوصی بسیاری دارد، و بیش از این قابل باز کردن نیست. از طرفی، جزئیات تجارب ما قابل تعمیم برای دیگران نیستند. به هر صورت از کلیاتش، آموختیها و فهم خودم میگویم. بنابراین ابهامات و ایهامات را بر من ببخشایید. امیدوارم مفید باشد. هر چقدر که میتواند باشد.
دوران 14 تا 18 سالگی، ذهن تقریباً بدبینی به دنیا و آدمها داشتم. نفرتم به عشق میچربید. حس میکردم نه من میتوانم دیگران رو خوب درک کنم، نه آنها...
با جنس مخالف ارتباط مستمری نداشتم. چیزهایی هم که در پسرهای غریبه دیده بودم عمدتاً منفی بود: هوسباز، مخ زن، متلک پران، چشمچران، لات، بیکار و...! یعنی همانهایی که در کوچه خیابون و پاساژ میدیدم! خوشبختانه وجود مردان محترم و باشخصیتی مثل پدرم، عموها و داییها و... به جنس مرد امیدوارم میکردند...
از طرفی، بخاطر فشارهای عاطفی و تحصیلی در دبیرستان، یأس فلسفی به سراغم اومده بود. همه نشدنها و نتوانستنها و نرسیدنها مدام مثل پتک بر روح و روانم آوار میشد. روی هم رفته از خودم و دنیا بدم میآمد.
یادم هست زیاد پیش میآمد بخاطر فشارها و خستگیهای روحی یا درسی گریه و زاری کنم. چه در خلوت شبانه و چه در پیش چشمان پدر و مادر بیچاره!
اینها ادامه داشت تا دو عطف طلایی در زندگی ام، یکی 16 سالگی، و دیگری 18 سالگی. اولی تاریخ آشتی من با مذهب و معنویت بود. و دومی سرآغاز صلح من با خودم، آدمها و دنیا.
16 سالگی به تنهایی قصه درازیست، بگذریم...
اما 18 سالگی، مقارن شد با آشنایی با فرشته ای در کسوت معلم، کسی که معلمی را در حق من تمام کرد. طی دو جلسه صحبت با ایشان، چنان تکانی خوردم که پسلرزه هایش را همچنان احساس میکنم. نگرش من تحویل شد. و رشته ام، تعریفم نسبت به شدن و نشدن، از دست دادن و ندادن..
همین تغییر نگاه و مسیر، به فضا و موقعیتی سوقم داد که با روحیات و خلقیاتم سازگاری داشت. به آن آرامش نیاز داشتم. آنجا بود که مهر اطرافیان نم نم به دلم نشست.
تجربیاتم، کم و بیش، به چشیدن طعم موفقیت و مقبولیت میانجامید. هر چند اندک، به مرور اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم.
این گونه شد که از دوران دانشگاه به بعد، حسی قوی در وجودم بیدار شد: حس دوست داشتن. و جالب بود که این حس در یک شخص خاص خلاصه نمیشد. به اکثریت انسانها، دید مثبت و علاقه روزافزون پیدا میکردم. به شدت تلاش میکردم که درکشان کنم. در کنار این مساله، افرادی بودند که امواج منفی بفرستند، یا این تلقی را به وجود بیارند که به من علاقهای ندارند. اما در کمال شگفتی میدیدم که پس از مدتی صبر، سکوت و انتظار، و فرستادن امواج مثبت عشق، این افراد هم به تدریج جذب میشدند. حتی پیشنهاد دوستی میدادند! یاد دارم روزی یکی از همکلاسی ها در جمع اعتراف کرد که ترم های اول از من متنفر بوده! همین شخص با پیش قدم شدن خود، به تدریج یکی از عزیزترین دوستان من شد...
اینها را گفتم تا درک کنید وقتی میگویم اول باید عاشقِ عشق شد، منظور چیست. و حالا میرسیم به امتحان بزرگ:
روزی فرا میرسد که گویی آنچه یک عمر انتظارش را میکشیدی، به طرز جادویی و معجزه آسایی پیدا میشود. چیزی یا کسی که لذتی بیانتها برایت خواهد داشت، و تو ناباورانه با واقعیتی تلخ رو به رو میشوی: داشتنش یک دنیا لذت، و یک دنیا درد است. سردرگم و حیران میمانی، که من با تمام وجود میخواهمش، اما عقل، وجدان، فطرت و خدای تو گویی چیز دیگری میگویند.
سختترین انتخاب شکل میگیرد: دلی را که به سویش پر میکشد باید زنجیر بندی! آن معجزهای را که خدایت نشان داد ناگزیر به خودش بازگردانی. با هر اشک و آه و حسرتی که هست...بسوزی و دم برنیاوری...
هیچگاه معنویت رو تا این اندازه ملموس و نزدیک نیافته بودم. دردناک ترین لذت دنیاست. یا شاید دوستداشتی ترین غم دنیا...
درون آتشی، و میدانی چرا. و میدانی چطور خلاص شوی. او نیز آنجا آمده! آینه در دست! محو تماشا! و تو را آرامشی به آغوش میکشد که سوختن را از یاد میبری... همچنان شعله هست و انتظار، کی به پایان میرسد?
ناچار به خداوند نظر میکنی. خدا را صدا میزنی، نه او را. ولی نه. پشیمان میشوی. دیگر پروردگارت را هم نمیخوانی. دردت را قهقهه میزنی. میگویی باشد. من تسلیمم. به همین آتشت دلخوشم. هیچ نمیخواهم، حتی نجات و خلاصی را...
من ابراهیم نیستم. گلستان هم فراموش شده. خرمن آتش برای تو، حکم خرمن گل و جواهر دارد. آنجاست که جهنمت به بهشت بدل میشود. آتش را خدا نه، عشق تو به خدا گلستان میکند.
پس از این تجربه ابراهیموار، نوبت آزمایش اسماعیل است. اما تو کوچکی. اسماعیل تو نیز کوچکتر از حدی که قربانی را تاب بیاورد. و تو در تقلایی تلخ و شیرین و جانکاه برای رهانیدن خود از آنچه معجزه خوانیاش. آرزوی دیرینی که حال با دست خود بایست که ذبح گردانیاش.
در این حین عشق را به غریبترین حال ممکن، و به گستردهترین و ژرفترین معنایش میچشی. از هیبت سنگین پر شر و شورش مچاله میشوی، فرو میپاشی، آب میشوی و فرو میریزی. کلمه به کلمه زندگی و فرد فرد دنیایت به ناگاه تجسم عینی جلوهای از قامت روحانی عشق میگردد. عشقی که نه من میشناسد، نه تو، نه او، و نه هیچ کثرت شبحوار دیگری را...
بعد از چندی، سرانجام پیروزی فرا میرسد. فریاد سرکش درون خاموش میگردد. حالا دیگر "تو"، تو نیستی. نفس فتّانه را از نَفَس انداخته، عشق را آموخته و بهایش را پرداخته ای. آماده ای برای نثار آن، به همان کس که خرد، دل، جان، خدا و خانواده همگان به او خشنودند...
سرانجام "او" از راه می رسد. از جایی که گمان نمیبردی...
من به کارمای عشق ایمان آوردم. به معجزه اش. به صبر... من به "ایمان آوردن" ایمان آوردم.
در تمام این مراحل، مطالعاتی پیرامون عشق از منظر فلسفی، عرفانی و روانشناسانه داشتم. هر چه که رنگ و بویی از حکمت و دانش داشت میبلعیدم. اما جای تجربه را، آن هم از نوع عرفانی، چیز دیگری نمیگیرد؛ حتی خوانش هزاران کتاب گرانسنگ و قطور. دعا و مناجات نیز بی شک حیاتی است...
این تجربه در دسترس همگان است و برای تک تک ما شدنی. کافیست که معجزه را باور کنیم. کافی است اعتماد کنیم و دل به حق سپاریم.
" لیلای او "
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۲۳۱۴ بازدید توسط ۱۸۵۷ نفر
- شنبه ۱۱ دی ۹۵ - ۲۲:۵۰