دختر 24 ساله ای هستم که در خانواده مرفه و تحصیلکرده بزرگ شدم. در دوران تحصیل در دانشگاه بنا به شرایطم خواستگارهای خوبی داشتم که خب از ازدواجی که با دوستی شروع میشد میترسیدم و هرگز هم با پسری دوست هم نشدم....
در 21 سالگی با یکی از آشناهای دور مادر به صورت سنتی ازدواج کردیم در مدت 2 ماهی که نامزد بودیم من چند بار از همسرم که آن زمان 28 ساله بودم پرسیدم که دوست دختر داشته یا نه؟
برام مهم بود همسرم هم واضح جواب نمیداد و من هم درگیر مراسم عقد شدم و کم کم بی خیال سوالم شدم.... 6 ماه گذشت و خیلی اوضاع خوب بود. همسرم از همون اول درخواست رابطه کامل کرد و من هم چون تمایل داشتم و شوهرم هم خونه مستقل داشت و قبلا به مدت 7 سال جدا از مادرش اینا زندگی میکرد قبول کردم .
در کل همه چیز ردیف بود شوهرم مهربون ، خوش قیافه ، از لحاظ مالی مرفه ، خانواده خوب....فکر کردم دیگه من خوشبخت ترینم.... 6 ماه بعد از عقد قرار شد شوهرم از خونه ای که در اون ساکن بود بره به خونه ای که قرار بود با هم زندگی کنیم.... توی اسباب کشی من کمکش میکردم.... یک دفعه یک تقویم پیدا کردم که توش همسرم در مورد خاطراتش با دوست دخترش قبل از ازدواج نوشته بود...
دنیا رو سرم آوار شد همسرم داشت از ترس میمرد فکر میکرد هر لحظه ولش میکنم میرم هر سوالی میپرسیدم دروغ جواب میداد اولش نمیفهمیدم دروغ میگه بعدا با چیزهایی که پیدا میکردم جواب درست رو میفهمیدم....
مثلا میگفتم چند سال باهاش بودی؟ میگفت 4 - 5 ماه، بعد تو نوشته ها پیدا میشد 4 سال.... شده بودم کارگاه، به همه زندگیش مشکوک شده بودم جالب اینجا بود هر سری هم یک چیز بدتر پیدا میکردم تو گوشیش عکسش و شمارش بود تو خونه لباس دختروونه بود...
خیلی بهم سخت گذشت کم کم داشتم خودم رو آماده میکردم بگه باهاش رابطه هم داشتم چون همسرم بنا به دلایلی از خانوادش جدا زندگی میکرد و خیلی احساس تنهایی میکرد و من این احتمال رو میدادم...
که همسرم انکار میکرد بعد از گذشت 1 سال از عقدمون عروسی گرفتیم و شوهرم همه چیز رو بنا به سلیقه من عمل میکرد تا از دلم در بیاره.....
یک عروسی عالی ، جهیزیه عالی همه غبطه به من میخوردن و نمیدونستن تو دلم آشوبه... 5 ماه بعد از عروسی تو هارد اکسترنال همسرم دنبال چیزی بودم که عکس همون دختری که تو گوشیش بود رو لخت و در وضعیت ناجوری در کنار همسرم در خونه قبلی دیدم... اون روز من میتونم بگم مردم... و فهمیدم همسرم با دوست دخترش معاشقه داشته به خیال این که میخان بعدش با هم ازدواج کنن و از اونجا که دوست دخترش از یک خانواده سطح پایین از لحاظ فرهنگی و مالی بودن خانواده همسرم اجازه ازدواج نمیدن و بعدش همسرم به مدت 6 ماه میره خارج و بعد که برمیگرده با من ازدواج میکنه....
دیگه تمام قطعات پازلم کامل شده بود چون هنوز هم دوستش داشتم و میدونست دوستم داره به پدرم نگفتم و فقط خیلی جزیی مادرم رو در جریان گذاشتم که اون هم خیلی من رو آروم کرد...
به مادر شوهرم گفتم خدایی از مادر خودم بیشتر حمایتم کرد مثل یک کوه بهش تکیه کردم و همسرم هم شرایطم رو درک میکرد و 6 ماه کامل رفتیم مشاوره تا کم کم بتونم فراموش کنم...
الان 1.5 هست که عروسی کردیم... همسرم همه جوره ثابت کرده که وفاداره و خیلی دوستم داره... ولی مشکل من اینه که این قضیه همیشه با منه عکس ها گاهی اوقات مثل فیلم جلو چشمم راه میره...اگر یک دختر شبیه اون دختره ببینم میخوام بمیرم . خیلی ناراحیتم همش به خدا میگم من که با وجود همه شرایطی که داشتم با پسری دوست نشدم چرا باید این مرد گیرم بیاد؟
من یک پسر دست نخورده میخواستم که ذهنش باکره باشه .فقط همین . با وجود این که تو خانواده مرفه ای بودم هرگز چشمم دنبال پول نبود برام پاکی اهمیت داشت....سردرگمم....خیلی اوقات وسط حرفام به همسرم زخم زبون میزنم ولی اون صبوری میکنه میگه من تا همیشه شرمنده تو هستم...اعتقادم به خدا رو از دست دادم.گاهی اوقات میگم این حق من نبود ... حالا دوست دختر داشت به درک خدایا چرا کاری کردی که بفهمم؟
خدایا چرا عکساش رو دیدم تا یک عمر زجر روحی بکشم.... شما خانوما جای من بودین میبخشیدین؟ کوتاه میومدین؟
شما آقایون فکر میکنید این حق همسر من بوده که قبل از ازدواج هر کاری میخواست بکنه بعد یک دختر پاک و خانواده دار گیرش بیاد؟؟؟ نکنه من دارم اشتباه فکر میکنم....اگر اشتباه میکنم بهم بگین....خیلی ریختم بهم.... ممنون
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه)
- ۶۶۱۱ بازدید توسط ۵۰۹۲ نفر
- چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵ - ۱۲:۴۳