سلام

راستش دلم نمی خواد این پست رو بذارم امّا دیدم اینجا (دنیای خودمون) که نمی تونم از کسی این سوالات رو بپرسم پس بهتره از آدم های این وبلاگ نظر بخوام. 

من درباره شخصیتم، ظاهرم، تفکرم یا هر چیزی که دارم می نویسم نمی خوام از کسی به طور کلی نظرخواهی کنم. بیشتر می خوام بدونم کسی مثل من برای یه مرد چطور به نظر میاد. 

شناخت زیادی از آقایون ندارم و می خوام زمانی که قصد آشنایی با شخصی رو داشتم، بتونم تا حدودی جنس و روحیات اون شخص رو درک کنم. تا حدود یه سال پیش دچار افسردگی بودم و اصلا قید زندگی رو زده بودم امّا بالاخره تونستم به خودم کمک کنم و رو به راه بشم. 

از اون موقع یا کمی قبلترش، درگیر مطالعه این چیزها شدم و به نظرم جالب اومد. تا پیش از اون برام سخت بود درک کردن مردان. امّا با اون ویدیوها و مطالب، به تدریج چشمم به حقیقت باز شد و دیگه تک بعدی به زندگی و رابطه مشترک نگاه نکردم. 

فهمیدم باید از دید اون مرد هم به زندگی و رابطه فکر کنم. واقعاً مسخره ست که قبلا ماجرا رو اون طور خودخواهانه می دیدم. ولی از وقتی تو این چیزها دقیق شدم، طرز فکرم زمین تا آسمون فرق کرده. گرچه قبلا هم در اظهار نظر کردن زیاده روی نمی کردم امّا از ازدواج می ترسیدم. 

الآن دیگه اون طوری نیست و فقط دارم سعی می کنم روی شخصیتم کار کنم و مهارت هام رو بالا ببرم. دارم یاد می گیرم باید قدردانی کنم و حتی بتونم با کمال میل دست مردم رو ببوسم و براش به زبون بیارم که چقدر خاطرش رو می خوام. که چقدر ممنونم ازش برای همه زحمات و تلاشش. 

دارم یاد می گیرم باید با واژه های قشنگ صداش کنم و بهش بگم قهرمانم اونه. دلم می خواد بدونه من نمی ترسم بهش چشم بگم. حتی برام شیرین و بامزه ست. دلم می خواد این توانایی رو داشته باشم که اون مرد رو رهبر خودم بدونم بدون ترس و نگرانی از دیده نشدن. نمی خوام روی مرد سالاری اصرار کنم. قبلا هم اصراری به زن سالاری نداشتم. فقط اصلا احساس نمی کنم شان و مرتبه خودم پایین میاد و غرورم لکه دار میشه. 

پس اگه کسانی از مردان و زنان اینجا هستن که متفاوت از من فکر می کنن به خودشون مربوطه. امّا اگر دل تون می خواد، نظر بدید. من دلم می خواد بیشتر بدونم آقایون درباره م چه فکری می کنن. می خوام بدونم از جنبه یک مرد، کدوم تفکر و برخورد من اشتباه یا درست دونسته میشه تا بهم کمک بشه بهتر روی خودم کار کنم. 

من خودم رو قبول دارم امّا بی عیب نیستم و با اینکه قرار نیست یه انسان بی عیب باشم، می خوام از عقل و احساسم استفاده کنم تا آدم بهتری بشم. نمی دونم توقع آقایون از خانوم شون چیه؛ هنوز همه چی رو نخوندم. 

کار کردن با موبایل یا اینترنت حوصله سر بره (من شبیه قدیمی هام. با کتاب کاغذی راحت ترم تا این دم و دستگاه ها)، زیادم فرصت پیدا نمی کنم پای اینترنت باشم و اگر اون مطالب رو بخونم هم باز هم احساس می کنم باید درباره خودم بگم تا بهتر متوجه نظر آقایون بشم. 

الآن که تقریبا سی سالمه انگار توقعم از زندگی مشترک ساده تر شده. با اینکه شاغل نیستم، وقتی سختی کار و وضع اقتصاد رو می بینم، تعجب می کنم از خانوم هایی که با بی توجهی از مردشون توقع دارن. 

حقیقتش من همیشه شبیه آدم هایی بودم که چیزی ندارن چون واقعاً هم همین طور بود. وقتی شغلی نداشته باشی و از خانواده ت هم چیزی نخوای، یعنی هیچی نداری. همیشه هشتم گرو نهم بوده امّا همین که جلوی کسی دستم دراز نیست احساس رضایت می کنم. و واقعاً معنی توقعات مالی داشتن از مرد رو نمی دونم. 

ازدواج کردن در حالی که استقلال مالی (استقلال حتی در کمترین حدش منظورمه) ندارم، برام عجیبه امّا می بینم دارم توی جامعه ای زندگی می کنم که خونه دار بودن زن عادیه. فقط گاهی تصور می کنم که چطور میشه مثل بقیه زنان با خیال راحت از مردم پول درخواست کنم. امّا چون تقریبا هیچ وقت این کار رو نکردم، برام عجیبه. 

من خیلی زود خسته میشم. یعنی قدرتم اون قدر زیاد نیست. البته گاهی کارهای سنگین هم انجام دادم یا زمان زیادی رو بدون استراحت مشغول بودم امّا انرژیم کم میشه و احساس می کنم دیگه برام مشکله که سر پا بایستم. شاید هنوز شوخی کنم و خودم رو سرحال نشون بدم امّا تنم خسته میشه. 

برای همین ترجیح میدم اگر قراره کاری کنم، تو خونه باشه. ضمنا همیشه یه کاری برای انجام دادن و سرگرم شدن می تونم برای خودم پیدا کنم و مشکلی با فضای خونه ندارم و افسرده نمی شم. به نظرتون این عادیه یا فکر می کنید من مشکل و ییماری دارم؟ و واقعاً یه مرد در مورد مسائل مالی چه توقعی از زنش داره یا از زنش می خواد چه توقعی ازش داشته باشه؟ 

من خیلی ساده تر از اونم که بخوام چشم و هم چشمی کنم. خونه کوچک رو دوست دارم و می خوام معمولی زندگی کنم. بعضی اوقات فکر می کنم اگه مردم بخواد من ازش توقع چیزهای بزرگ و پرزرق و برق رو داشته باشم باید چه کار کنم؟ 

می بینین هر آدمی یه جوریه. منم اون طوری زندگی نکردم که متوقع باشم. همیشه معمولی بودم و تا حدودی معنی نداری رو می دونم. برای همین، هم توقعم زیاد نیست، هم با سادگی و کم داشتن کنار میام. اصلا همیشه به نظرم می رسید که زیاد داشتن آدم رو درگیر می کنه. برعکس وقتی کمتر داشته باشی، وقت و انرژیت رو برای چیزهای با ارزش میذاری. من تحصیل کرده نیستم. هر چیزی که می دونم از دیده هام یا مطالعه تجربه دیگرانه.

 آدم آرومیم، متواضعم (واقعاً از سر خودشیفتگی این رو نمی گم)، خجالتی هستم. حتی با اعتماد به نفس تو چشم های آدم ها نگاه می کنم امّا خجالتی هستم و این اخلاقم رو دوست دارم که با وجود سرخ شدن لپ هام، از اعتماد به نفسم نمی گذرم و حرفم رو می زنم. 

از سادگی خوشم نمیاد (مگر اینکه ساده زندگی کردن باشه که بهم آرامش میده) امّا بی احترامی هم نمی کنم. به هیچ عنوان نمی تونم به بی احترامی به شریک زندگیم فکر کنم، چه در خلوت چه در جمع. اون قدر این برخورد های زشت رو دیدم که حسابی برام تجربه شده و فهمیدم نباید هرگز بذارم این اتفاق بد بیفته. ولی عیب هایی هم دارم. مثلا اینکه زیاد با مردم معاشرت نمی کنم. می دونم این خوب نیست مخصوصاً وقتی مهمان یا میزبان باشی. 

عادت ندارم از دیگران درباره زندگی شون سوال کنم. و زیاد هم بلد نیستم این کار رو. کم حرف بودنم اذیتم نمی کنه امّا فکر کنم درست نیست وقتی توی خونه خودت مهمون داری، این قدر ساکت باشی. این کار رو باید یاد بگیرم و از همین الآن احساس خستگی و کوفتگی می کنم :/ :))

من لاغرم. دیگران به خاطر چهره م گاهی خیال می کنن سنم کمتره. آرایشم کمه. با ظاهر دخترونه و معمولی هستم راحتم. مانتوی تنگ نمی پوشم و بلندش رو می پسندم. موهام کوتاهه و روی پیشونیم می ریزم که اون هم تقریبا کوتاهه. ابروهام رو هم دخترونه بر می دارم و گاهی اصلا کاریش ندارم. کلا با ظاهر عادی و همیشگیم مشکلی ندارم امّا جدیدا یه چیز هایی ذهنم رو مشغول کرده. 

اینکه اگه خواستم با یه پسر مذهبی آشنا بشم چی؟ اون منو این طوری قبول می کنه؟ ازم نمی خواد موهام رو بپوشونم؟ نمی خواد چادر سرم کنم؟ بهم نمیگه چرا پاچه شلوارت رو لا میزنی؟ با اینکه من رعایت می کنم و حواسم به لباس هام و رفتارم هست و از برخورد سنگینم با دیگران راضیم، اون من رو این طوری می پذیره؟ نمی دونم چرا این قدر این موضوع ذهنم رو درگیر کرده. اصلا یه آدم مذهبی هم نه، پسری که مثل خودم معمولیه. این ها براش زننده نیست؟ 

من تو برخوردم با دیگران بی احترامی ازشون ندیدم. گرچه مردان زیادی رو نمی بینم چون زیاد تو جامعهء بیرون نیستم امّا کسی به خاطر ظاهرم بهم چه توهین آمیز و چه هیز نگاه نکرده. شایدم من متوجه نشدم. یعنی یه نگاه هایی بوده. توجه کردم گاهی بهم طوری نگاه می کنن که انگار یه چیزی براشون سواله. یه نگاه خیره و تو فکر که معنی بدی برام نداشته. نمی خوام تعریف کنم ولی شاید چیزی جذبشون کرده. چنین نگاهی بوده انگار. 

امّا شاید من دارم اشتباه می کنم چون شناخت زیادی از مردان ندارم. فقط هنوز حسرت یه دفعه رو می خورم که یه پسری این طوری بهم نگاه کرد و من چشم هام رو ازش برداشتم و چون ماشین رو فقط چندثانیه نگه داشته بودم، دوباره راه افتادم و رفتم و عین چی به اون چشمای سبز روانی نگاه نکردم :( چون یک آن به ذهنم رسیده بود چقدر ترسناکن امّا چی می شد بهش لبخند می زدم و آشنا درمیومدیم؟ شاید اون الآن پیشم بود و من داشتم این ها رو از خودش یاد می گرفتم :((

شوخی کردم. جدا ظاهر من از نظر پسرها بده؟ فقط برای اینه که نگاه کنن یا بخوان شماره بدن؟ چون من به عمرم با کسی رابطه نداشتم حتی تو اینترنت هم تمایلی به این کار نداشتم و من بعد هم دلم نمی خواد غیر از این باشه.

یه چیز دیگه هم باید بپرسم. من اهل شوخی و تو سرو کله زدنم. البته با همین روحیه زنونه خودم. اگه مردی رو دوست داشته باشم، می دونم حتما باید باهاش شوخی کنم و سربه سرش بذارم. یا فیزیکی آزارم رو بهش برسونم. شاید اون قدر شوخی کنم که مجبور شه یا منو بزنه یا محکم نگهم داره تا آروم بگیرم :دی یا هر ترفند دیگه ای که خودش می دونه و من بیچاره بلد نیستم چطور باهاش مقابله به مثل کنم. بالاخره من که زور بازوی اون رو ندارم. 

حتی وقتی افسرده هم بودم احساس می کردم آدم گرمی هستم و الآن فکر می کنم اگه با کسی باشم، احتمالا حدسم درباره خودم درسته و خیلی گرمم. یعنی کافیه خودم رو رها کنم تا دیوونه بشم. بیتعارف من این غریزه م رو دوست دارم و اصلا ازش فراری نیستم. خدایا من از این می ترسم اگه بخوام با یه آدم مذهبی باشم، اون نخواد تجربه کنه. من تو این جور موارد خیلی شیطون میشم و حتی اگه ازش خجالت بکشم، اخلاقم این طوریه که احتمالا از خواسته م نمیگذرم و سرخی گونه هام رو نادیده می گیرم و راحت درباره ش حرف می زنم. امّا اگه اون دوست نداشته باشه چیزهای مختلف رو تجربه کنه چی؟ یعنی ممکنه؟؟ تو رو خدا نگین پسرهای مذهبی بدشون میاد از این چیزها -___-

این رو در مورد خودم کاملا مطمئنم که اگه کسی رو دوست داشته باشم از طریق لمس کردن باهاش ارتباط برقرار می کنم. مطمئن مطمئنم. پس ممکنه اون مرد ناراحت بشه از اینکه من تو خیابون بغلش کنم، ببوسمش، نوازشش کنم؟ (نه به منظور خاصی که! فقط برای اینکه این طوری احساسم رو بهش راحت تر نشون میدم. یعنی خود واقعیم رو) یعنی اگه مرد من وقتی بیرونیم نخواد بذاره محکم بغلش کنم، مجبورم می کنه با همین قد کوتاهم ازش آویزون شم و یه گاز دراکولایی از گلوش بگیرم همون جا تو خیابون :| والا. معنی میده اصلا آدم طرفشو این همه محدود کنه؟ التماس می کنم :((( نگین این چیز هایی که من می خوام محاله. التماس.. التماس :((

من با خودم خیلی راحتم. با جسمم با روحیات و علایقم، با ایرادا و تک تک خطها و نقطه های روی تنم. من همه چی رو در خودم قبول کردم. برجستگیهایی که خانم ها دنبال برطرف کردن شون تو باشگاهن رو من در خودم پذیرفتم و مشکلی باهاشون ندارم. درسته تو خونه و غیرحرفه ای یوگا کار می کنم امّا فقط برای اینه که بهم آرامش میده و کیف می کنم. 

یه مشکلی هست که نمی دونم کسی باهاش کنار میاد یا نه. از چندسال پیش موهام شروع به ریزش کرد و به خاطر مسائل مالی نتونستم راه های زیادی رو برای درمانش امتحان کنم. البته خیلی از مردم و دکترا میگن درمان مو کار سختیه. منم در توانم نبود کاری براش کنم. ممکنه تا چندسال آینده خیلی خیلی کمتر بشه. برای همین مجبورم موهام رو همیشه کوتاه کنم. نمی دونم چرا مردان این همه به موی بلند اهمیت میدن. اشکالی هم نداره امّا من از پسش برنمیام و دلم هم نمی خواد با موی مصنوعی بزک کنم. از این کار ایراد نمیگیرم امّا حس می کنم این طوری دیگه خودم نیستم. دلم می خواد اون آدم بذاره من خودم باشم. شیطنت کردنم برای خودم و خودش رو بد ندونه و قدغن نکنه. من عادت دارم گاهی میدوئم و بالاپایین می پرم. 

از شکل دامنم و مانتوم خوشم میاد وقتی چرخ می زنم و تو باد رها میشه. شاید کودکانه به نظر بیاد امّا من با خودم خیلی راحتم و از چیزهای ساده واقعاً لذّت می برم و احساس آرامش می کنم. حتی از راه رفتن خودم خوشم میاد. به خدا خودشیفته نیستم. فقط با وجود خودم راحتم. امّا اگه بهم بگه "نکن! آروم بگیر! این کارها چه معنی میده!"، شک ندارم بغض می کنم و این موضوع اذیتم می کنه حتی اگه بهش بگم باشه نمی کنم.

مطمئنم بعدا ازش می خوام با هم درباره ش حرف بزنیم امّا اگه قبول نکنه چی؟ اگه اصلا منو این طوری نپذیره چی؟ اگه بخواد تغییرم بده احساس می کنم دارم می شکنم. چون دیگه خودم نیستم. واقعاً می خوام گاهی اوقات مراقبم باشه و بهم یه چیز هایی رو تذکر بده چون حواس پرتم و بعضی اوقات خودم رو رها می کنم و انگار تو اون وضعیت غرق میشم. فکرکنم آدم مذهبی معمولا باید صبور باشه و فرصت میده تا یاد بگیرم. امّا عصبانی شدنش اشکالی نداره. درک می کنم :( فقط اجازه بده من وقتی عصبانیه بپرم تو بغلش دیگه عیبی نداره اگه می خواد به غر زدن یا دعوا کردن ادامه بده (ایموجی قورت دادن آب دهن). مثلا پوششم جلوی بقیه اصلا بد و باز نیست. لباس تنگ هم جلوی دیگران نمی پوشم. برای اینکه معذب میشم و دیگه راحت نیستم امّا چون گاهی به جای دامن و پیراهن، شلوار می پوشم یا آسین لباسم رو لا می زنم، مدتیه دارم فکر می کنم نکنه از نظر اون آدم بد باشه!

یه آدم مذهبی ممکنه تو خونه به لباس های من ایراد بگیره؟ اینکه دلش نخواد باز بپوشم؟ یا بگه چرا تو حیاط دامن بلند نپوشیدی؟ من تو خونه خودمون از دست مامانم اجازه ندارم لباس اون قدر کوتاه و باز بپوشم. عقده ای نشدم چون الآن این لباس هام رو دوست دارم امّا دلم می خواد با خودم دیگه راحت و آزاد باشم. تازه، عاشق پابرهنه قدم زدنم. مخصوصاً روی خاک خونه که می دونم کسی قرار نیست با تعجب بهم زل بزنه. اون موقع حتی خاری که توی پام میره هم دوست دارم. واقعاً آدمی نیستم که دعوا راه بندازم یا قهر کنم. فوقش براش ناز کنم که بذاره خودم باشم یا چون احساسیم شاید بغض و خواهش کنم. من هیچی درباره مردان نمی دونم مگه نه؟ :(( حتی یه دفعه قرآن رو برداشتم و بعضی معنیای چندتا سوره رو خوندم. درسته از یه چیز هایی سردرنیاوردم و خوشم هم نیومد امّا گذاشتم پای تفسیر بلدنبودن و کم سوادی خودم. بعضی اوقات از اینکه می بینم به کارهای خودم این قدر توجه می کنم، خسته میشم و میگم بی خیال اصلا من به هیچ آدم مذهبی نزدیک نمی شم. امّا بلافاصله پشیمون میشم. آخه من با مردان نبودم و نمی دونم دقیقا چطور برخورد می کنن. حتی بلد نیستم درباره شون حدس بزنم. بیشترش از مطالعه ست.

می خواید بگین من منطق ندارم و امروزی نیستم ولی من فکر می کنم بیشتر از همه به اخلاق اون آدم نیاز دارم. از مهریه و این رسم و رسومات سر در نمیارم امّا اگه اصراره، یکی دو تا قبوله. فکر می کنم اگه می تونه اخلاقیات رو رعایت کنه و رازدار باشه، اگه می خواد مثل کوه پشت هم باشیم و کنار هم بزرگ شیم، اگه تربیت درست بچه براش مهمه، اگه درگیر به دست آوردن پول بیشتر و بیشتر و بیشتر و کم کردن روی دیگران نیست (چون این رو رقابت واقعی نمی دونم) و بقول معروف حلال و حروم سرش میشه، اگه خودشیفته و دو رو نیست و مرده، اون وقت من بد میخوامش. یکی از دلایلی که به آدم مذهبی فکر می کنم، همیناست. من مملکتم رو با همه و جودم دوست دارم و با آدم های خارج از این خاک هم دشمنی و مشکلی ندارم. 

راستش به حکومت اینجا اعتقاد ندارم و نماز نمی خونم و روزه هم نمی گیرم. آدمی نیستم که حرف دین و این چیزها رو بزنم امّا از اون روشن فکرایی هم نیستم که غرب غرب می کنن و دین دارا رو نامحترم می دونن. ابدا! مصالحه رو دوست دارم. نمی دونم معنی ایمان دقیقا چیه امّا مگه باید غیر از اعتقاد به خوبی باشه؟ درسته درباره خدا و وجودش نظر نمیدم امّا توی قلبم بهش اعتقاد دارم و حقیقتش ازش گله نمی کنم که چرا فلان مشکلات توی زندگیمه. باهاش بد نیستم. دوسش دارم و شکرگزاری می کنم. می دونم انسان فوق العاده ای نیستم امّا یه مرد مذهبی واقعاً منو نمی تونه دوست داشته باشه؟ نه، منظورم فقط دوست داشتن نیست. 

منو همین آدمی که هستم قبول نمی کنه؟ نمی دونم چرا این فکرم رو درباره یه مرد مذهبی دوست دارم که برام قرآن بخونه. حس خوبی بهم میده. فکر کن برات بخونه. منم که بلد نیستم مثل خودش بخونم پس براش هر چی تونستم می خونم و قربون صدقه ش میرم یا لبا و گلوش رو میبوسم. خدایا نگو مردت منو جوری که هستم نمی خواد. چون من اون رو همون طوری که هست دوست خواهم داشت. نماز خوندن و روزه گرفتن و اعتقادات و ایمانش رو. من دینش رو قبول می کنم اون هم دین نداشتن و آزاده بودن منو. مگه خود مسلمونا معتقد نیستن که حسین گفته اگه دین ندارین آزاده باشین؟ من واقعاً باهاشون مشکلی ندارم حتی بارها شده از شنیدن اتفاقاتی که برای اون آدم ها افتاده به گریه افتادم و غصه خوردم. خب برام بی ارزش نیستن :(

گفتم غصه، یاد این افتادم که آرزو می کنم اون آدم از من عاقلتر باشه. چون من آدم احساسی هستم و شاید گاهی درست تصمیم نگیرم و به کمک احتیاج داشته باشم. یه سوال مهم دیگه. خواهش می کنم خانم ها و آقایون جبهه نگیرین و نگین طرز فکر من صددرصد اشتباهه. سوالم اینه که مردان وقتی دست روی زن شون بلند می کنن، واقعاً به چی فکر می کنن؟ منظورم این نیست که مرد و زن حق دارن همدیگه رو بزنن. فقط می خوام بگم شاید اون مرد اون لحظه داره به چیزی فکر می کنه که بیش از حد آزاردهنده ست. مثلا وقتی یه مرد میگه دلش نمی خواد کسی به جز خودش بدن زنش رو ببینه (حتی خارج از ایرانم چنین مردانی هستن) مقصودش سلطه جویی نیست. من فقط می خوام بتونم بهتر درک کنم. می خوام واقع بینانه زندگی کنم. این رو در نظر بگیرم که گاهی همه مون حوصله نداریم، خسته ایم، کلافه ایم، درب و داغونیم، و قدرت قضاوت و انصافمون تحلیل میره و ممکنه بزنیم به سیم آخر. دلم نمی خواد اگه این طور شد، از اون آدم فاصله بگیرم و به جای اینکه بهش زمان بدم تا آروم شه و به کارش فکر کنه، ولش کنم یا تصمیم بگیرم ازش جدا بشم. واقعاً مردان گاهی این طوری فکر می کنن که باید با زدن، به طرف شون حالی کنن که چی درست یا اشتباهه؟ اگه چیزی می خواید بگین بگین لطفاً. دلم می خواد نظراتی رو بدونم که صادقانه گفته میشن. اگه فکر می کنید این کار درسته، خب برای چی؟ 

اگه فکر می کنید این کار تو اون لحظه درسته و باید آدم خالی بشه، بگین. موضوع فقط خالی شدن از عصبانیت نیست. من فکر می کنم بعضی ها می خوان این طوری به طرف شون بفهمونن که کارش درست نبوده و اون آدم باید بدونه که مردش چقدر دوسش داره و چقدر براش مهمه. برای همین حاضر میشن قضیه رو از این راه به زن شون حالی کنن. من دارم اشتباه فکر می کنم؟ چون مشخصه همه مردانی که زن شون رو زدن، سادیست نیستن. وقتی به کتک خوردن از روی خشم و عصبانیت فکر می کنم بدنم درد می گیره. دردناکه، لذتی نداره، غم انگیزه. امّا می خوام درک کنم این فاجعه رو. میشه نظرتون رو بگین؟

لطفاً اگه مثل خودم مذهبی نیستین هم حرف تون رو بگین. من فقط فکر کردم شاید کسی که خیلی شبیه خودمه رو برای آشنایی نبینم وگرنه نمی خواستم بگم که غیر مذهبی ها قابل اعتماد نیستن. فکر می کنید من با این روحیه و طرز فکر برای ازدواج کردن مناسبم یا اصلا شخصی مثل من برای ازدواج قابل قبول هست؟



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
بررسی معیارهای ازدواج دختران (۷۵ مطلب مشابه)