25 آبان 93 :
سلام دوستان
من قبلا اینجا یه پست گذاشتم که عینشو در زیر دوباره کپی
کردم. من الان حالم اصلا خوب نیست. با وجود اینکه کاملا از نظر روحی و مالی
و غیره اماده ازدواجم و چند جا رفتم برای اشنایی اما هیچکدوم اصلا جور
نشده.
میدونم قسمت این بوده ولی دارم از زندگی کم کم سیر میشم. بعضیا گفته
بودن افکارهایی که در سر داری کم کم فروکش میکنه، نه تنها فروکش نکرده بلکه
الان بدتر شده. هیچ چیز تنهایی دیگه واسم معنی نداره. با اینکه از نظر تیپ
و وضعیت مالی مشکلی ندارم، ولی هیچ تفریح و فعالیتی راضیم نمیکنه.
همش دلم
میخواد یه همدم و همراه داشته باشم و همه کارام به خاطر اون باشه. تازه تو
این مدت با چند نفر هم اشنا شدم ولی خب به دلایلی نشده، خاطره اونها هم
مدام جلو چشممه. تو رو خدا راهنمایی کنید چطور تا روزی که نیمه گمشدم پیدا بشه
تحمل کنم.
نمیدونم چرا اینطوره که ندیده و نشناخته عاشق و هلاک همسر ایندم
شدم. من تو زندگی اجتماعی و مالی و تحصیلیم خیلی موفقم و اصلا ادم
رویاپردازی نیستم، ولی نمیدونم چرا عشق همسر ایندم از پا دراوردتم.
لطفا
متن زیر رو بخونید و راهنمایی کنید چطور تا پیدا شدن قسمتم صبر کنم.؟ ایا
برخی از معیارامو نادیده بگیرم، اخه بعضیا میگن سختگیر هستم، ؟ با هر کی
اشنا میشم یا خیلی مذهبی و یا خیلی راحت و بدون قید هستش. جالبه تو این شهر
به این بزرگی یه فرد معمولی انگار نیست.
سلام دوستان
من حدودا دو ماهه قصد ازدواج دارم و تا حالا دو موردم خواستگاری رفتم. 27 سالمه و سال اخر دکتری برق هستم. شغل ثابت دارم و درامدم خدارو شگر خوبه. تا حالا با دختری دوست نشدم و کلا تو این فازها نبودم. تیپ و قیافمم معمولی و شایدم خوبه. بگذریم.
اما مشکل من چیه:
من کلا آدم منطقی هستم. اصلا تا حالا واسه کل زندگیم برنامه داشتم و الان خودمو تو این سن موفق میدونم. حتی به نسبت سنم، بزرگتر از خودما تو خونه یا محیط کار همیشه ازم راهنمایی میخوان. ببخشین ها هدفم تعریف از خود نیست . کلا میخوام ابتدا شخصیتم کامل شرح داده بشه.
اما تو این بحث همسر اینده خیلی دارم اذیت میشم. خودم اسمشو گذاشتم فوران عشق. دلم میخواد شیفته و عاشق همسر ایندم باشم با این که اصلا نمیدونم کی قراره قسمتم باشه. فکرهایی به سرم میاد که خودم تعجب میکنم.
مثلا میگم هر روز حتما براش گل میخرم. اگه یه روز حتی کوچولو مریض بشه نمیرم سر کار . یا میگم با هم میریم کلاس موسیقی و میایم خونه با هم ساز تمرین میکنیم. بعضی وقتها میگم یه ساعت تو بغل هم میمونیم و به هیچ چیزی جز خودمون فکر نمیکنیم. یا میگم اونقدر با ادب و احترام با ایشون حرف میزنم که همه به رابطمون حسودیشون بشه. یا ارزو دارم شبا پاشیم با هم نماز شب بخونیم و برا هم دعا کنیم و ... . کلا اونقدر ازین فکرهای عاشقانه پر شدم که ...
اصلا ادم احساساتی نیستما . کلا به نطرم با احساس بودن با احساساتی بودن متفاوته. کلا به منطقی و خونسرد بودن و ... معروفم ولی نمیدونم چرا الان اینجوری شدم.
خودم میگم شاید خدا به عنوان پاداش رعایت پاکدامنی تا این سن میخواد مزد همشو با یه احساس فوق عاشقانه یه جا بده. اینم بگم با خدا جونم ارتباط خیلی خوبی دارم شاید باورتون نشه ولی تو سه قضیه حیاتی زندگیم همیشه رد پای اجابت دعامو میبینم که توصیفش خارج از بحث اینجاست.
حالا دوستان که این دوران رو سپری کردن لطفا بگن من حالم خوبه یا برم پیش روانشناس. اخه مگه میشه ندیده هلاک همسرم باشم. ؟ چیکار کنم با این حس مقابله کنم یا بپذیرمش؟تو جلسات خواستگاری ازش با طرف مقابلم حرف بزنم یا نه؟
فقط یه چیزو نگید که قبول ندارم: نگید هنوز اماده ازدواج نیستی. من یک ساله دارم واسه ازدواج مطالعه و تحقیق میکنم. تو رفتارم اونقد ثبات دارم که یکی از همکارامون ازم دعوت به خواستگاری از خواهرش کرد ...
کمک لطفا دوستان......
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۳۳۸۲ بازدید توسط ۲۶۲۱ نفر
- دوشنبه ۲۵ آبان ۹۴ - ۱۸:۲۷