سلام به همه ، شما رو به خوندن این مثنوی هفتاد من دعوت می کنم:
خب من تا قبل از این یادمه که بیشتر پست می ذاشتم ، گاهی اوقات که دیگه خیلی کم می آوردم تو زندگیم ، یا گاهی که سوالی ذهنم رو درگیر می کرد یا چیزی رو می خواستم به دیگران بگم.
من بیش تر از دو ساله که با خانواده برتر بودم و البته اکثر این مدت رو یه افسردگی شدید داشتم که زندگیم رو نابود کرده بود ، الآن می تونم بگم شرایط نه تنها بهتر نشده بلکه بدتر هم شده نسبت به آخرین حرف هایی که زدم ، ولی خب من خیلی خوشحال و با انگیزه و پر امید دارم زندگی می کنم و قبلا هیچ وقت این آرامش و حال خوب رو نداشتم.
من البته خیلی رو مشکلاتم فکر می کردم و همیشه برای حل شون تلاش می کردم و حتی پیش 6 تا روانشناس هم به مدت طولانی رفتم ولی خب اون افسردگی رو حل نکرد و فقط برخی مشکلات جانبی رو حل کرد ، با تلاش هام تمام مشکلاتم حل رو کردم ولی همه ی اون ها روی هم 5 درصد قضیه هم نبودن.
تا این که مثل فیلم ها یه اتفاق مسیر زندگیم رو به کلی تغییر داد. با یه آدم عجیب آشنا شدم ، یه آدم از فرهنگ دیگه و با یه زبون دیگه ، تمام اتفاقات به طور اتفاقی و تصادفی بود و این واقعاً لطف خدا بوده. و باز هم به طور تصادفی اتفاقاتی افتاد که با هم صمیمی شدیم و ...
شاید بتونم هزاران خط در این باره بنویسم ولی خب وقت نیست و خیلی هم طولانی میشه ، این آدم یک انسان تسلیم ناپذیر بود که توان فوقالعاده ای در برابر مشکلات داشت ، یک انسان عاشق و با محبت که اشعه ی محبتش هر چیز و هر کسی رو روشن می کرد ، انسانی فداکار ، انسانی مملو از انرژی مثبت که هر کسی فقط با یه سلام دادن اون حالش دگرگون می شد و خوشحال می شد.
امّا اون کسی بود که زندگیش یک رمان غمناک بود که هر کسی رو به گریه می انداخت... پدری که می خواسته تو بچگی بکشتش و اون تا مرگ رفته و بعد فرار کرده در حالی که واقعاً ضعیف و آسیپ پذیر بوده ، کسی که بارها تو زندگی همه بهش خیانت کردند افراد مختلف و به عبارتی از پشت بهش خنجر زدند ، کسی که توسط یه آدم ثروتمند با چاقو بهش حمله میشه و...
خیلی چیزهای دیگه میشه درباره ش گفت ، آدم های زیادی تاثیرات اساسی روی زندگیم داشتن امّا اون تاثیر گذارترین آدم توی زندگیم بود.
از اون خیلی چیزها یاد گرفتم که قبلا هرگز نتونسته بودم حتی تجربه شون کنم. این که خودم رو دوست داشته باشم و عاشق خودم باشم. این که به خاطر هیچ چیزی توی زندگیم تسلیم نشم و دست از تلاش برندارم. این که هیچ وقت ناامید نشم ، افسرده نشم ، حتی ناراحت هم نمی شم!
این که چنین آدم خوبی توی دنیا وجود داره ( و البته آدم های دیگه ای که من درک شون نکردم ) پس دنیا ارزش زندگی کردن داره و دنیا چه قدر زیباست که چنین آدم هایی وجود دارن.
به خودم می گفتم : وقتی این آدم داره برای زندگیش نهایت تلاشش رو می کنه و راضی و خوشحاله ، من کی هستم که بخوام غر بزنم و درست و حسابی زندگی نکنم!
من فکر نمی کردم که این درجه از محبت و انگیزه و گذشت و فداکاری وجود داشته باشه و یعنی شاید یک چیز موهومی باشه در تصورات ما ، امّا وقتی این محبت رو لمس کردم و وجود من رو فرا گرفت ، متوجه شدم این که محبت یک آدم بود پس محبت خدا دیگه چطور می تونه باشه که اصلاً قابل مقایسه با این نیست.
قبلا با استدلال عقلانی بارها و بارها محبت خدا رو به روش های مختلف اثبات کرده بودم ، امّا واقعاً توی دلم هیچ حسی نداشتم حتی کوچکترین حسی و شاید در بهترین حالت از خدا متنفر نبودم ، امّا خب این اتفاق باعث شد که واقعاً باور قلبی من به خدا تغییر کنه.
و دلیل اصلی حال افتضاح من همین محبت بود که حداقل به یه قطره ازش نیاز داشتم و واقعاً هیچ جایگزینی براش وجود نداشت ، و اون حس فاجعه که اسمش رو می ذارم "تنهایی محض" حالا از بین رفته.
فکر می کنم این یه معجزه بود، ممکن بود هیچ وقت این اتفاقات نیفته و من تا آخر عمر این درد عمیق رو تحمل می کردم ، حتی فکر کردن به تحمل دوباره یه ثانیه از زندگی گذشته هم برام مثل عذابه! اصلاً غیر قابل تحمله و نمی خوام درباره ش فکر کنم ، ولی واقعاً شما که این حال بد رو ندارید عجب حالی می کنید تو زندگیا خخ.
خودم رو پیدا کردم ، شخصیت روحی خیلی قوی پیدا کردم که دیگه مثل گذشته نیست من خیلی قوی تر هستم ، بدترین چیزها شاید فقط برای چند لحظه ناراحتم کنه ، از همه چیز راضیم و زندگی عالیه.
و بعدش سعی کردم جوری که فکر می کنم درسته و دوست دارم زندگی کنم ، آدم هایی که این انگیزه و انرژی رو نداشتن و منفی بود انرژی شون رو حذف کردم در زندگیم ، حتی اگه دوست صمیمی بودن.
همه چی عالیه ، قبلا سر زدن به وبلاگ باعث می شد حال بدم کمتر بشه چون تقریبا کسی حال بدتری از من نداشت ، امّا الآن خیلی به وبلاگ سر نمی زنم ، در واقع فضای اینجا اون حال خوب رو ازم می گیره ، بعضی ها دائما در حال کشمکش و دعوا و دید منفی به زندگی و ناله و شکایت و... هستن که البته حق هم دارن ولی خب من دوست ندارم شنونده ش باشم.
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه) ← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۲۲۵۱ بازدید توسط ۱۷۴۶ نفر
- شنبه ۱۶ مرداد ۰۰ - ۲۰:۱۶