در دوران کودکی که اطلاعات کمی از دنیای اطراف تون داشتید، چه تصوراتی از زندگی و آینده داشتید؟
← سرگرمی حلال (۹۸ مطلب مشابه)
- ۱۶۳۷ بازدید توسط ۱۱۴۷ نفر
- پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰ - ۲۲:۰۲
در دوران کودکی که اطلاعات کمی از دنیای اطراف تون داشتید، چه تصوراتی از زندگی و آینده داشتید؟
وقتی تازه فهمیده بودم بچه چه طور به وجود میاد تا چند هفته از همه زن و شوهرا متنفر بودم😅🤦♂️
سلام.
اینکه زندگی یه روزی روی خوشش رو نشون بده.
فکر میکردم مثل پرنسسای دیزنی زندگی رویاییم از هیجده سالگیم شروع میشه
سلام علیکم
یکی از تصورات کودکی من این بود که فکر میکردم وقتی آدم ها بچه میخوان مستقیم از خدا درخواست میکنند خدا هم سریع یکی میزاره تو بغلشون
اما وقتی از ی نفر که از خود من
هم کوچکتر بود فهمیدم باید چه عملیاتی صورت بگیره تا بچه دار بشن آدما
تا چند وقت تو حیرت بسر میبردم
حتی باورش برام غیر ممکن بود
تا اینکه ...
احساس میکردم کره زمین که روش زندگی میکنیم
سر یه غوله و درختا هم موهاشن😐
صورتش بیابوناست😑 و ...
احساس میکردم اندازه خدا اونقدر بزرگه که قد من فقط تا ناخن انگشت پاش میرسه
تا تنها میشدم میرفتم سر وقت لباس و وسایل مامانم
کفشاشو میپوشیدم ماتیکاشو میزدم لباساش بهم بزرگ بود تو تنم دنباله دار میشد
منم تو تصوراتم خودمو پرنسس میدیدم و هی جلو آینه قر میدادم و قمیش میومدم و تصور میکردم با فرشته های بالدار دارم پرواز میکنم و ...
خل و چلی بودم واسه خودم
مامانم میومد میدید کل کمدشو ریختم بیرون 😂
من فکر میکردم هرچی که بکارم درختش در میاد برای همین تا دلت بخواد وسایلمو میکاشتمو بعدم پیداشون نمیکردم😂
البته برادرم در به وجود اومدن این تصور در من نقش زیادی داشت 😐
من همش فکر میکردم وقتی بزرگتر میشم زندگی زیبا و زیباتر میشه
و برام لذت بخش تر میشه
و به همه ی آرزوهام میرسم
نمیدونستیم هرچی بزرگتر میشیم رنج ها بیشتر میشه و زندگی ها سختتر
بازم خدایا شکرت که سالمیم
من بچه حدودا هفت هشت ساله که بودم از چیزای عجیب و غریبی میترسیدم ( ترسام خیلی با بقیه بچه ها فرق میکرد) مثلا از تصویر چندین نقطه قرمز در یک صفحه سفید ترس داشتم ( نمیدونم چرا) و یا اینکه یه نفر کت سیاه و پیرهن سفید و کراوات قرمز داشته باشه ازش میترسیدم..
یکی از مسخره ترین ترسام ترس از واژه اثیر( با اسیر فرق داره) بود نمیدونم چرا ازش میترسیدم
من ۵-۶ سالم که بود فکر می کردم ابر ها جنسشون از پنبه ست 😅
۸-۹ سالم که بود بهم گفته بودن که زمین می چرخه منم سرم رو تا مدت ها به رو آسمون نگه می داشتم که ببینم چرخشش رو.. وقتی ابرها رو میدیدم که حرکت می کردن فکر می کردم زمینه که داره حرکت می کنه
تصور خنده دار نداشتم
فقط ابعاد و مساحت خیلی چیزا ها برزگ تر از اندازه واقعی شون تو نظرم بود
نمیدونم چرا
به آرش
چون خودت کوچیک تر بودی
منم تصور خنده داری به ذهنم نرسید بگم
من همیشه به این فک میکردم که وقتی کره زمین میچرخه چرا ما نمیوفتیم
یا اگه از زمین بیوفتیم کجا میریم اونوقت
یه بشقاب بود روش عکس یه حیوان فکر کنم شیر داشت من رو اون بشقاب خوراکی نمیخوردم میترسدم دستم رو ببرم نزدیک دست من رو بخوره
به سایه درخت انگور که روی پتچره میافتاد شبا زیر نور ماه میترسیدم فکر میکردم پس که حیونن
از گربه و از حشرات میترسیدم
سلام
قبل مدرسه، فکر میکردم، سنگریزه هاوسنگ ها هم موجود زنده ن و وقتی بزرگ شدن تبدیل به سخره های بزرگ میشن!
فکر می کردم، میسر آب و غذا جداست، تو کتاب علوممون، راجع به دستگاه گوارش مطلب داشتیم، میگفتم، خب گفته غذا از دهان وارد مری و معده میشه، پس آب از دهان کجا میره؟! تو تصاویرکتاب دنبال مسیر آب میگشتم!!!
من وقتی بچه بودم فکر میکردم همه سیاره ها دور زمین میچرخن و همه وقتی 20 ساله میشن میرن خارج یا اینکه کسایی که حرف میزنن ادمای بدین و باید ازشون دور شد
یا اینکه توپ ها زندن
والا تا اونجا که یادم من کوچیک بودم مامانم حامله بود بعد همش فکر می کردم چجوری بچه می خواد بیاد بیرون می گفتم شاید شکم مامانم دریچه داشته باشه اون باز میشه بچه میاد بیرون حالا که بزرگ شدم کلی به بچگی هام می خندم
یه بارم بازی می کردیم من باختم بهم گفتن سوختی منم هی جیغ می کشیدم می گفتم کجام سوخت کجام آتیش گرفت
پست جالبیه ممنون از سوال کننده که باعث شد به خاطرات بچگیمون فکر کنیم
من بچه که بودم کلا سوال زیاد میپرسیدم و زیاااد حرف میزدم 🤭و همیشه فکر میکردم که ماه خیلی دوسم داره و به همین خاطر هرجا میرم دنبالم میاد و وقتی به مقصدم میرسیدم ازش تشکر میکردمو و براش بوس میفرستادم
همیشه فک میکردم خدا یه کامپیوتر خیلییی بزرگ داره که رو کیبوردش عکس بارون و ابر و برف و.. . هست و وقتی بزنه رو دکمه بارون، بارون میزنه و. ..
یه بارم وقتی بچه بودم از دوستم که همسن خودم بود پرسیدم به نظرت گربه چجوری بچشو به دنیا میاره اونم گف من دیدم و.. گفتم جدی میگی تعریف کن ببینم گف وقتی گربه ها دسشویی میکنن خاک میریزن روش بعد چن ماه بچه به دنیا میاد 😐آقا ما هم باورمون شد ماه ها دسشویی گربه که زیر خاک بودو زیر نظر گرفتیم آخرم که خسته شدم به این نتیجه رسیدم که حتما از زیر خاکا تونلی چیزی زده اومده بیرون من ندیدمش 😂🤭
و در آخر هم چون زیاد حرف میزدم و سوال میپرسیدم بهم میگفتن اگه زیاد حرف بزنی سیبیلات بلند میشن و زشت میشی منم دیگه سعی میکردم حرف نزنم 😪
وای یه چیزی یادم اومد
توی جاده وقتی میرفتیم بین کابل های برق دیدید یه چیز هایی توپ مانند هست که کابلا به هم برخورد نکنه من بچه که بودم فکر میکردم بچه ها فوتبال بازی کردن توپاشون اونجا گیر کرده😂😂😂
بمیرم برا خودم چقدر خنگ بودم اخه توپ تو کابل برق چجوری گیر میکنه😂
من چهار سالهم بود مهدقرآن میرفتم یه دختری بود اونجا از ما بزرگتر بود چشماش سبز خیلی روشن بود بعد من فک میکردم کوره نمیبینه😂
تصورم این بود کسایی که چشماشون رنگیه نابینا هستن.
یادش بهخیر چهقدر با ترحم زل میزدم به این بچه.
سلام
😅 من فکر می کردم ادما وقتی میمیرند دوباره زنده می شوند در گذشته زتدگی می کنند و این هر صد سال اتفاق می افتد تا روزی که برسیم به جد اصلیمون
یه فکر دیگر هم الان ادم بدی باشیم زندگی بعدی هم بد هستیم تا زمانی ادامه پیدا می کند که ادم خوبی بشویم بعد میریم پیش خدا
🤣🤣 یه زمانی هم فکر می کردم هنوز به دنیا نیومدم و اتفاقاتی که برایم رخ میده زندگیه که قرار بعدا کنم
😅 نمیدونم چرا همش به این چیزا فکرمی کردم
الان خنده ام می گیره
من بچه که بودم فک میکردم اگه شیشه ی تلویزیون رو بشکنی میتونی وارد اون کارتون یا برنامه ی در حال پخش بشی.
فک میکردم اگه بری بالای کوه دستت به ستاره ها میرسه.
اگه وارد هواپیما بشم و پرواز کنم میتونم شیشه ی پنجره ی هواپیما رو باز کنم و ابرا رو بگیرم بریزم تو قوطی همون موقع پدر مادرم رفتن سفر حج منم از مامانم خواستم از شیشه ی هواپیما واسم ابر بیاره اونم گفت باشه بعد به دوستام گفته بودم مامانم قراره برام ابر بیاره😑
فک میکردم اگه یه چاه عمیق بکنی اون ور کره ی زمینو میبینی حتی یه بار تو خوابم یه چاله ی عمیق تو حیاط مدرسه کنده بودم که ستاره ها رو توش میدیدم👻ستاره ای که تو چاه دیدم دقیقا یادمه ازین ستاره های چن پر زرد بود که تو کارتنا هست .
از دوستام شنیده بودم اگه خواب بد دیدی شیر آب باز کن و برای آب خوابتو تعریف کن دیگه اون خواب یادت میره یه بار یه خواب بد دیدم رفتم شیر روشویی رو باز کردم هر چی براش تعریف میکردم یادم نمیرفت الانم قشنگ جزییات اون خواب یادمه😑
فک میکردم آدما بر اساس سنشون میمیرن ینی امکان نداره بچه ها بمیرن حتما اول باید اونا بزرگ شن بعد اول پدرو مادرشون بمیرن.همون دوران بود که دوست داداشم که تقریبا ۲۰ سالش بود فوت کرد من برام هضم نمیشد که چرا اول مامان باباش نمردن
فک میکردم اگه کسی بمیره از اینکه تا یه مدت کوتاه بعد از فوتش تلویزیون روشن کنم ازم ناراحت میشه🤤
فک میکردم خدا یه پیرمرده مهربونه😊
من بچه بودم فک میکردم اونایی که چشم رنگین همه جارو رنگی میبینن
فک میکردم بچه رو از بیمارستان میخرن
فک میکردم میشه شیر آبو قطع کرد 😐😑
مطالب پیشنهادی از بایگانی خانواده برتر برای آشنایی در مورد نحوه ی نظر دادن و تائید آن ها