من زنی 34 ساله هستم 11 سال پیش ازدواج کردم شوهرم هم 39 سالشه و هر دو معلم هستیم می خواستم مشکل بزرگ زندگیمو براتون تعریف کنم در ضمن ما یک پسر 10 ساله و یک دختر 7 ساله داریم.
من و شوهرم زمانی که ازدواج کردیم هر دو دانشجو بودیم و بعدا شوهرم با مدرک فوق لیسانس تو دانشگاه درس می داد و شد استاد دانشگاه حقوقش خوب بود راحت زندگی می کردیم منم اون زمان کار نمی کردم و درسمو ادامه دادم تا دکتری گرفتم اوایل شوهرم خیلی خوشحال بود همیشه منو خانم دکتر صدا می زد البته خیلی زندگی عاشقانه ای داشتیم جلوی فامیل همش از من تعریف می کرد .
خلاصه خیلی خوشحال بود بعد این که دکتری گرفتم شدم عضو هیئت علمی دانشگاه حقوقم خیلی زیاد شد چند برابر شوهرم رفته رفته با خراب شدن وضع اقتصاد حقوق شوهرم کفاف زندگیمونو نمی داد بخصوص اینکه بچه ها هر روز بزرگتر می شدن منم در آمدم خیلی بالا بود و از صبح تا شب دانشگاه بودم زمانی هم که بر می گشتم خونه خیلی خسته می شدم اصلا نایی برام نمی موند .
شوهرمم وقتی خستگیمو می دید طرفم نمیومد بچه ها هم از دستم ناراحت بودن می گفتن که مامان به ما اهمیت نمی ده همین کارم باعث شد از شوهرم خیلی فاصله بگیرم تا جایی که رابطمون از هفته ای دو بار به ماهی یکبار رسید .
شوهرم بعضی موقع ها طرفم میومد ولی من ابراز خستگی می کردم و شوهرمم کم کم به خاطر غرورش طرفم نیومد من فکر می کردم اونم مثل من خستگی کار روزانه داره نمی دونستم یک عقده ای تو دلش هست که هر روز داره رشد می کنه من چون استاد دانشگاه بودم و هر روز دانشگاه درس می دادم حواسم ناخودآگاه بیشتر به سمت درس دادن و مطالب درسی می رفت و از حقوقم خرج بچه ها می کردم و بهترین کلاس ها می ذاشتمشون در واقع حقوق شوهرم به اندازه ای بود که یک زندگی معمولی رو می چرخوند ولی من برای بچه هام خیلی خرج می کردم.
با حقوقم خونمونو عوض کردیم شوهرمم چون پول زیادی از خونه رو من داده بودم گفت خونه به نام من باشه زندگیمون همین طور ادامه داشت که یک روز متوجه شدم پسرم با پسرای لات بزرگتر از خودش می گرده به شوهرم این موضوع رو گفتم و این شد مقدمه بحث های ما شوهرم به من گفت من جهنم اقلا بچه ها رو ول نکن حواست بهشون باشه تو براشون مادری نمی کنی و منم برگشتم گفتم اگه درآمدت خوب بود چرا من می رفتم سرکار بهش گفتم خرج خانواده رو من دارم میدم نگاه کنید من اصلا چنین فکری تو ذهنم نبودا ولی موقع عصبانیت و بحث با شوهرم به زبونم اومد این حرفارو بهش گفتم که بعدا خیلی پشیمون شدم.
این بحثا ادامه پیدا کرد که قبل عید پارسال شوهرم به من گفت اصلا دوست ندارم می خوام یک لحظه هم با هم نباشیم برو مهریتو بزار اجرا منو بنداز زندان تا از دستت خلاص شم ولی واقعا تصمیمش جدی بود به من گفت از خونه برو بیرون منم گفتم این خونه منه تو برو بیرون خلاصه رفتو چند روز بعد دادخواست طلاق اومد دم در خونم باورم نمی شد حتی فکرشم نمی کردم بعد زنگ زدم به گوشی شوهرم جواب نمی داد شب رفتم خونه پدر مادرش اونجا بود باهاش کلی حرف زدم خواستم سر عقل بیاد ولی دیدم مرغش یک پا داره بچه ها هم مخصوصا دخترم بهونه باباشو می آوردن همش از باباشون حمایت می کردن بچه ها باباشو بیشتر از من دوست داشتن مخصوصا دخترم که حتی شوهرم بعضی موقع ها با خودش می برد سر کلاس.
زمانی که خونه نبودم با گوشی خونه با شوهرم تماس می گرفت و حرف می زد بچه ها خیلی تو خونه منو سرزنش می کردن روراست به من میگفتن که بابامونو فراری دادی شوهرمم که فقط به فکر طلاق بود تن تن به من میگفت غرورمو شکستی احساس پوچی می کنم خلاصه وقت دادگاه رسید هر دو تا رفتیم قاضی ازمون توضیح خواست که متوجه شدم شوهرم چقدر دلش از من پر بوده و من نمی دونستم .
حتی به قاضی گفت که همسرم دو ساله منو نبوسیده سرم منت میزاره همون جلسه اول قاضی منو مقصر شناخت منم از خستگی های کارم گفتم . گفتم که باید شوهرم منو درک کنه ولی قاضی حق رو به شوهرم داد مهریه من 100 سکه بهار آزادیه به قاضی گفت توان پرداختشو ندارم منو بندازید زندان عین این حرفارو به قاضی زد عین بچه ها برخورد می کرد اینگار قهر کرده بود قاضی هم به ما گفت شما هر دو تحصیل کرده اید و از شما این حرکات بعیده خلاصه معرفیمون کرد به مشاور ولی شوهرم می گفت غروری برای ادامه زندگی ندارم این زن غرورمو شکسته هر کاری کردم نیومد.
تصمیمش قطعی بود خلاصه تنهایی رفتم مشاور واقعا مشاور تحول عظیمی تو تفکراتم ایجاد کرد من خیلی مغرور شده بودم چون همه جا با عزت و احترام با من حرف می زدن همه به من خانم دکتر می گفتن ولی چشمامو باز کردم دیدم هم دارم شوهرمو و هم بچه هامو که همشون عزیزترین کسام هستنو از دست میدم زنگ زدم به شوهرم کلی ازش عذر خواهی کردم بهش گفتم مهریه رو می بخشم به شرطی که از خر شیطون بیای پایین و گفتم این خونه هم برای تو هستش این ماشینم برای تو کلی گریه کردم حتی رفتم خونه پدر مادرش گفتم عوض تمام این سالا می خوام ببوسمت.
کلی از این کارا کردم ولی خیلی کینه ایه نمی تونم راضیش کنم نوبت دادگاه بعدیمون آذر ماهه شوهرم به من میگه من دیگه در حد تو نیستتم بچه هارو به من بده برو با یکی مثل خودت پولدار و پر درآمد ازدواج کن موندم چیکار کنم این دادگاه بعدی درباره مهریست اونم من نمی خوام ولی شوهرم اگه قسط بندی کنه خیلی راحت بچه ها رو از دستم می گیره می مونم تنها .
درسته من تا حد زیادی مقصر بودم ولی نباید این همه تنبیه بشم دادگاه کاملا از شوهرم حمایت می کنه من زندگیمو دوست دارم شوهرمو دوست دارم ولی چیزی نمونده که زندگیم از هم بپاشه به نظرتون الان چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم من دوسش دارم
پاسخ :
سلام
نمیشه همه ی تقصیرها رو گردن شما انداخت . شوهرتون هم در بوجود اومدن این وضع سهم داره . از این لحاظ که ، زن و شوهر نباید حرف ها و انتقاداتشون رو در سینه حبس کنن . چون یه روزی اون حرف ها ، انتقاد ها ، ناراحتی های کوچک و بزرگ ، مثل یه دمل سر باز می کنه و فاجعه به بار میاره .
اشتباهات شما هم کم نیستند که دوستان به بخشی از اون ها اشاره کردند . به هر حال چیزی که الان مهم هستش اینه که باید ببینم چه کار میشه کرد ؟
مهم ترین چیزهایی که قلب شوهرتون رو به درد آورده ، ناشی از 4 اشتباه بزرگ شماست .
اول این که غرورش رو شکستید ؛
امیدوارم بد آموزشی نشه ، ولی اگه خواستید مردی رو نابود کنید ، غرورش رو له کنید . و برای برگردوندن غرور شکسته شده اش ، گاهی لازمه غرور خودتون رو له کنید . گاهی لازمه مثل بچه ها منت اون رو بکشید . نازش رو بخرید .
باید بفهمید دقیقا غرور اون رو چه زمانی و با چی شکستید . برای حل این مشکل باید روی همون زمینه ها کار کنید .
گفته احساس پوچی می کنه ،
چنین احساسی وقتی به یه مرد دست میده که احساس کنه بودن و نبودنش فرقی به حال همسر یا خانواده اش نمی کنه . وقتی شما بدون هماهنگی با اون برای خونه خرج می کنید و بدتر این که به رخش می کشید ، با خودش میگه پس من چه کاره ام ؟!
وقتی میگه دو ساله که منو نبوسیده ،
← مسائل طلاق (۸۸ مطلب مشابه)
- ۱۰۷۲۳ بازدید توسط ۷۴۰۰ نفر
- چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳ - ۱۴:۵۹