دختری ...ناامیدم...خستم...غمگینم ...داغونم...
تموم آرزوهام برباد رفت...حتی آرزوهای بچگیم...قصه ی زندگی من اونقدر تلخ وطولا نیه که دستم توان نوشتنشو نداره...
درد دارم ...تنها آرزوم این روزها داشتن همسر بود...که بشه مرهم زخم هام ...بشه تکیه گاه غم هام ...بشه همه ی اون عشقی که سالها می خواستم ونداشتم ...
تنها آرزوم این بود که مادر بشم...کودکم رو در آغوش بگیرم وبراش لالایی مادرانه بخوانم ...
که این آرزوها هم کوچ کرد ورفت...
دختری بسان من که نه زیبایی دارد ونه پول ونه سن مناسب ...دیگر چگونه ازدواج کند...چگونه خودش را در لباس سفید عروس ببیند...
تموم لحظه هام تلخند...تاریکند...
دختری زشت و درمانده ام...
کسی دوستم نداشت وندارد...حق دارند چگونه دوستم بدارند وقتی هیچ جذابیتی ندارم
آن هم برای پسرها که همه چیزشان واست زیبایی دختر...
درحسرت ماندم کسی بگوید ...دوستت دارم چرا یکی گفت ...یک پسر که ادعای مذهب داشت ادعای ایمان ،می گفت از سادات است و اصلا به دنبال زیبایی نیست...
تا مرا ندیده بود قربان صدقه ام می رفت ...می گفت دوستت دارم آن هم با صدای بغض آلود و گریان ...می گفت خانوم منی همسر منی ...روزهایم پر بود از حرف های عاشقانه اش ...شب ها تا دوستت دارم هایش را نمی شنیدم خوابم نمی برد...یک شب برای این که اهل خانه بیدار نشوند با صدای آهسته حرف زدم ...
یک لحظه گریست وبا گریه گفت ...چقدر صدات قشنگ میشه وقتی یواش حرف می زنی...خیلی دوستت دارم خیلی ...تو همه چیز منی...
چقدر خوشحال بودم آنشب ...انگار توی دلم قند آب میشد...
.........
روزها گذشت ومن به این عشق خو گرفتم می خواست مرا ببیند وبالاخره دید...آنروز تلخ نبود وحشتناک بود ...وحشت آن روز برای من حتی از وحشت قبر هم بدتر بود
اومرا دید و گفت:حرف از عشق نزن ...حرف از دوست داشتن نزن...دیگر عمرا اصلا ابدا نمی توانم باتو بمانم ...برو عاشق خدا باش به آدم ها دل نبند...عشق خدا ازهمه بهتر است...
راست می گفت عشق خدا بهتر بود خدایی که به چشم وابروی کسی نمی نگرد...خدایی که فقط دل را می بیند...خدایی که نمی خواهد ببیند چه شکلی هستی ...فقط می بیند چه می گویی...چه می خواهی
آری عشق آدم ها چشمان خمار می خواهد ابروی کمان ...گونه های گلگون...قامتی ظریف ...که من ندارم ...من ندارم
حق داشت برود ...وقتی رفت اشک هایم آنقدر راه افتاده بود که می خواستم دکتر بروم تا کور نشده ام هر کار می کردم بند نمی آمد لامصب بند نمی آمد
همین حالا که دارم می نویسم هم بند نمی آید ...
او رفت و من ماندم او ازدواج کرد با یک خانوم خوشگل ومن ماندم ...همسرش واقعا زیبا بود...چه عشق زیبایی میانشان بود...
چه عجیب نگاهم می کرد انگار به من می گفت دیدی به این می گن عشق...
آری به این می گن عشق دخترک ...چه نادان بودی وقتی امیدوارانه حرف هایش را باور می کردی وطعم عشق می چشیدی...
خوش باش پسرک ...خوش و خوشبخت به تو خرده نمی گیرم اگر قصه ات را نوشتم خواستم بگویم چرا یکنفر بود که گفت دوستت دارم همین ...
تو که جنایت نکرده ای همه می خواهندهمسرشان ...جفتشان دلربا باشد...همه می خواهند حتی شاید من ...پس چرا به تو خرده بگیرم نه خوش باش پسرک عشقتان زیباتر ازهرروز...
من باخته ام میان آدم ها ...مزاحمم زیادیم اضافیم...باید بروم باید کوله ام را بردارم وبروم
من جای خیلی ها را تنگ کرده ام ...خدا هم از آفرینشم اظهار پشیمانی کرد...
می روم
آمده بودم خدا حافظی با همین آدم ها ...
خداحا فظ آدم ها ببخشید زمان زیادی توی دنیایتان بودم باید زودتر می رفتم اما هی دست دست کردم
حالا دیگر دست هایم آماده ی تکان دادن اند ...
راستی برایم دعا کنید...می گویند خودکشی گناه است می گویند خدا می سوزاند کسی را که به استقبال مرگ برود...
دعا کنید آب سردی هم باشد میان جهنم سوزان خدا...
آدم ها خدا حافظ...
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۴۸۵۳ بازدید توسط ۳۴۶۹ نفر
- چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۳ - ۲۳:۱۲