سلام
من دختری هستم توی خونواده خوب و با ایمان ، ولی در عین حال بدبخت که هر کی از راه رسید بهمون نیش زد . بعضی وقت ها وقتی مادر و پدرم از خوبیهاشون که در حق مردم کردن تعریف میکنند حالم بد میشه چون همون ها حالا شدند دشمن درجه یک خونواده ام .
اون هایی که پدر و مادرم واسطه ازدواجشون شدن یا حلال مشکل زندگیشون ولی حالا اینقد از زندگی عقب هستیم که واقعا من به عدالت خدا شک دارم .
البته خدا را شکر خواهر و برادرهام از لحاظ جسمی و ظاهر خوب و سالم هستیم که بابت این نعمت بزرگ سپاسگذارم ولی هر کدوم درگیر یه مشکل ، که همین مشکلات چنان بهمون فشار اورده که ارزو دارم یه روز خنده رو لبم باشه .
خودم شدم یه دختر طلاقی اون هم تو سن سی سالگی وقتی نامزد کردم خیلی خوشحال بودند ولی کی فکرشو میکردند که دومادی که انتخاب کردند نامرد از اب در بیاد و جواب خوبی های بی وقفه شون را با طلاق دادن دخترشون و شکستن دلشون بده .
حوصله صحبت کردن با پدر و مادر پیرم ندارم همش سرشون داد میزنم همش مقصرشون میکنم که چرا اینقد محبت و از خودگذشتگی کردین که به این روز بیفتین ؟ شاید اگر شما هم کاری به کار هیچ کسی نداشتین خدا این جور جوابتون نمیداد وقتی میبینم که چقدر تنهاو مظلوم هستند دلم میسوزه .
وقتی میبینم که واسطه ازدواج تمامی اقوام نزدیک و دور شدند ولی حالا اون هایی که یه روزی دست به دامن اینها بودند چه راحت بال و پر گرفتند و مغرورانه خوشبختی شون را به چشم ما میکوبند و حالا هم پشت پا زدند به همه چی و رفتند .
واقعا یادم این ضرب المثل می افته که میگه خوبی نکن تا بد نبینی . اخه تا کی باید محکوم باشیم تا کی باید نماز بخونن و دعا کنن و هرگز گره ای از کارشون باز نشه ؟
چرا این امتحان باید اینقدر طولانی و سخت باشه دیگه رمقی تو وجود هیچ کدوممون نیست تا کی باید مردم برامون دل بسوزونن و بگن به چه جرمی این خونواده متهم شدند .
دیگه امیدم به شدت محو شده با این که اعتقاد شدیدی به خدا و امام دارم خواهش میکنم بهم امیدی بدین که بتونم زندگیمو دوباره بسازم ..
← مسائل زنان (۱۸۵ مطلب مشابه)
- ۱۹۴۴ بازدید توسط ۱۴۳۰ نفر
- سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵ - ۲۱:۱۰