گوشی زنگ می خورد
با صدای تکراری، چشم باز میکنم، ساعت ۶ صبح را نشان میدهد؛ هشدار را تمدید میکنم و میخوابم
طولی نمیکشد باز همان صدا اعلام حضور میکند
جملهای ندارد، امّا پیام چرا... بیدار شو برو سر کار تا از گشنگی نمیری
دو دلم، امروز برم یا نرم؟ می دونم باید رفت و اینکه بگم نرم، صرفاً امید چند ثانیه ای هست
بلند شده و مسواکی می زنم، از لثه ام خون میآید. دکترها میگفتند مسواک برای سلامتی دندان لازم است امّا عایدش برای من جز این خونریزی و آن آفتهای مزاحم چیزی نبوده
چایی می نوشم و به سمت محل کار، از خانه بیرون می زنم
مثل همیشه نیم ساعتی زودتر بیرون میرم تا ترافیک باعث دیر رسیدنم نشود. دیگر برایم عادی شده
توی راه، مثل همیشه صحنههای تکراری را می بینم. بوقهای ممتد می شنوم، و این روح من است که ذره خراشیده میشود، و جسم من است که کلفت و کلفت تر
لطافت میرود و ضخامت جایش را میگیرد
آخرین باری که دلم به حال یکی سوخت، هنوز آدم بودم. ۱۴ سالم بود و فکر میکردم اجتماع برای همکاریست نه برای رقابت
شیشهها را بالا میدهم، امروز پلیسها از دنده راست بلند شدند. به شیشههای دودی ام گیر نمیدهند
رادیو را روشن میکنم بلکه صدای بیرون را کمتر بشنوم
رادیو میخواند: ایران ای سرای امید...
و بعد برای حل معظل ترافیک کارشناسان را دعوت می کنند. یادش بخیر! بیست سال پیش هم برای حل معظل ترافیک کارشناس دعوت می کردند. امید به زندگی بالایی دارند
و در پایان نیز اخبار از تلفات آخر هفته پیش جاده چالوس و هراز خبر می داد
به هر روی به محل کارم میرسم، لبخندی می زنم، سلامی میدهم و وانمود میکنم من عاشق کارم هستم
تا اینجا بخیر گذشته
البته! چندانم مهم نیست. سی و خردهای سال که رفته، اینجا به بعدش میره. اصلاً بذار بره، زودتر بره، به جهنم که میره
این زندگی مگه چی داره؟
من که شخصاً تو زندگیم فقط به آرامش قبرستانها حسات میکنم
همکارانم را می بینم، آدم های خوبی هستند. انسان دوست، یاور، دلسوز
مثلاً همین هفته پیش، برای اون یکی همکارمان که پایش درد میکرد، پا پوش نرمی دوختند و چند روزی بهش استراحت دادند
صدای در به صدا میآید
ارباب رجوع است. عادت کرده داد و بیداد کند، حق دارد! چون کارش زودتر راه می افتد
آن طرف تر هم یکی با ظاهر آراسته، داد نمی زند، مقداری کاغذ رنگی از جیبش در می آورد، و به روش دیگری کارش زودتر راه میفتد
ای کِهِیل! کاش نصیب من میشد! اضافه حقوق این ماه میز بغلیم بیشتر از من بوده
شاید تقصیر از خودم باشد. شاید من تو سری خور خوبی ام که دادزن ها گیر من می آیند
شاید اگر من هم کت و شلوار تیره رنگ شیک، به جای این کت کتان میپوشیدم از آن آقا خوش اخلاقاً نصیبم میشد
وقت استراحت سر میرسد، آقا مجید - همکارم - سر صحبت را باز میکند
نمی دانم حقیقت قلبم را بگویم، یا خودم را به کوچه چپ بزنم
پیش خودم می گویم گرچه خسته م، امّا پایم که درد نمیکند. ولش کن، همان بهتر که بگویی سلامتی
چای استکانی را می خورم، و مجدد دست به کار می برم، هر از گاهی به ساعت نگاه میکنم
یک ساعت و نیم، یک ساعت، پنجاه دقیقه، چهل، بیست و... باقی مانده
یادش بخیر، دوران مدرسه هم از این کارها میکردیم. با خود فکر میکردم این رفتارها بعد از مدرسه از سرم می پرد امّا نه! انگار مشکل از جای دیگریست
وقت موعد سر میرسد، عده ای که از قضای روزگار، از من بدبخت ترند و خرج چند نفری را میدهند، اضافه کار می ایستند
من امّا نه، همین که بخور نمیرم برسد کافیست. خوشبختانه پدرم خانه ای برایم گذاشت و از این نظر خیلی شانس آوردم
وگرنه مجبور بودم دو ساعت دیگر به ساعت دل ببندم
به منزل بر میگردم. بر خلاف صبح، مردم عجله کمتری دارند. انگار بعضی ها بازگشت به خانه برایشان چندان مهیّج نیست
جاده همان جاده، مسیر همان مسیر، ماشین همان ماشین
با این تفاوت که این بار چند خانوم کنار اتوبان هستند
نه! برداشت بد نکنید، خیلی هایشان مسافرند
من فقط مانده ام که بنده خدا برخی ماشین ها چه وظیفه سنگینی دارند تا بتوانند مسافر را از بیزینس وُمَن تشخیص دهند و برایشان بوق بزنند
شاید هم البته مرسدس بنزها و کیاها به خاطر فشار زندگی دنبال مسافرکشی باشند
به خانه میرسم. پناهگاه امن، یاور همیشه مومن، و رفیق ساکت من
باور کنید یا نه من حتی جن های تخیلی دوران کودکی خود را به برخی افراد بیرون ترجیح میدهم
چای برای خود دم میکنم، و از پیتزای دیشب، که در یخچال مانده، برمیدارم و می خورم
با خود می گویم این شکلی خوشمزهتر است
سعی میکنم به فردا فکر نکنم بگذار مثل مستی لا یعقل چند لحظه ای را در لحظه زندگی کنم
ساعت یازده را نشان میدهد
مانده ام سمت اینستاگرام بروم یا نه؟
میترسم آن را باز کنم و مجدد از آتش سوزی ها، اعدام ها، تحریم ها، تهدید ها، و بدتر از همه، شعار ها حرف بزند
بگذار امشب را فیلم گرگ وال استریت ببینم تا حداقل کمی به کارم علاقه پیدا کنم. از کجا معلوم؟ شاید من هم روزی موفق شدم کلاهبردار خوبی شوم
و لحظه رویایی فرا میرسد
به استقبال آن میروم
آمیختهای از مرگ، جهان موازی، رؤیا، آرامش و چیزی که شبیه شارژر عمل میکند
به آغوش تختخواب میروم، و همچنان در حسرت همسری با روحیات مشابه ام، بالش را بغل میگیرم و به خواب میروم...
این فقط یک داستان کوتاه خیالی و خود ساخته بود. هیچ پیام هدفمندی پشت آن تعبیه نشده
پیشنهاد:
بین شما کسی هست که واقعا خوب زندگی کرده باشه؟
از لحظات خوب و ناب زندگی مون صحبت کنیم
با توقع کم زندگی خوبی داشته باشیم
در زندگیم همه چی خوبه، فقط این ازدواج برام شده یه معما
تجربیات خوب تون رو از صبر کردن در برابر ناملایمات زندگی بگید
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۱۵۷۴ بازدید توسط ۱۲۴۹ نفر
- سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹ - ۱۸:۴۷