قسمت سوم اضافه شد
ادامه ی ماجرا در بخش نظرات ...
← مربوط به خانواده برتر (۵۹۹ مطلب مشابه) ← صفحات خاص (۲۷ مطلب مشابه)
- ۲۷۰۰ بازدید توسط ۲۰۱۹ نفر
- يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷ - ۱۴:۰۸
به ساعت نگاه کردم 6:35 بود! بازم صدای کمکککک کمکککک گفتن میومد .به سرعت لباس های مناسبی پوشیدم بدون توجه به آسانسور از بس ترسیده بودم پله ها رو چهارتا یکی طی کردم ،به حیاط که رسیدم دایی شریعتمداری در رو باز کرد و یه نفر که توی خیابون بالا و پایین میپرید به سرعت وارد حیاط شد،و اون کسی نبود جز ملانصرالدین !!! همه ترسیده بودیم یعنی چی شده بود ؟ هر کسی خطاب به ملانصرالدین چیزی میگفت، ملا چی شده؟ ملا خوبی؟ ملا ؟ ولی ملا همچنان بالا و پایین میپرید و میگفت:
_ ززززززن، نیسان آبی، ززززن
دایی کابو: نیسان آبی زنه رو دزدیده ؟
ملا با سر اشاره کرد نه
مهوش: زنه نیسان آبی رو دزدیده ؟
ملا
باز هم با سر گفت نه! بعد نگاهی به جمع کرد و آروم گفت ،دیشب که بحث
ازدواج شد کابو از مهریه و سکه و زندان گفت، با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم
که حق با کابوست! ... قبلاً، فقط از نیسان آبی میترسیدم! ...ولی الان با
این هزینه ها، هم از زن گرفتن میترسم هم از نیسان آبی!!
امروزم رفتم نون بگیرم عشق بچگی هام رو دیدم مهریه یادم اومد وحشت کردم از اون طرفم نیسان ابی😩😖 من دیگه سمت نونوایی نمیرم😒
همه
ساکت بودن، ملا بود دیگررر از هر چیزی استفاده میکرد تا از زیر نان گرفتن
های روزانه در برود مطمئن بودیم اصلا سمت نانوایی هم نرفته است، پسرها ملا
را گرفتند و انداختن توی حوض، ملا نگاهی به خودش کرد و گفت : من دیگه لباس
ندارم یکی بره نون بگیره منم برم بخوابم!
ملا از حوض بیرون اومد و به سمت ساختمان دوید پسر ها هم به دنبالش ...
تصمیم
گرفتم بروم آماده بشم باید به خانه سمیرا میرفتم ، به خانه که برگشتم مادر
که زودتر برگشته بود صبحانه را آماده کرده بود، یک مانتو و شلوار ساده
پوشیدم بعد از خوردن صبحانه و گوش دادن به تذکرات بابا و نصیحت های مادر
راهی بیرون شدم گویا عمو نجفی امروز به جای ملا رفته بود نانوایی و برای
همه نان گرم آورده بود.
ده
دقیقه ای پیاده روی کردم تا به پاساژ ... رسیدم کمی مکث کردم داشتم فکر
میکرد با یه کادو کوچک برم بهتر نیست ؟ رفتم داخل پاساژ به مغازه ها نگاه
میکردم در آخر یک رو سری آبی رنگ با طرح های سفید برایش گرفتم، به راهم
ادامه دادم وقتی در ایستگاه های اتوبوس معطل میشدم به حرف های دیشب عمو
هویت فکر میکردم، عمو دیشب میگفت در امر ازواج 2 موضوع مهم وجود داره.
اول
اینکه بخاطر محدودیت ها دختر و پسرها تشنه همدیگه هستند. چه از لحاظ جنسی و
چه از لحاظ عاطفی . مثال میزنم شما وقتی دور روز آب نخورده باشی فقط به
تشنگی فکر میکنی. من اگه از شما بپرسم؛
آب توی چه لیوانی باشه؟ آب معدنی باشه یا آب شرب شهری ؟ پیش دستی هم بیارم یا نه ؟ نشسته آب را میل میکنید یا سرپا ؟ و ...
شما
اصلا این حرف ها برات مهم نیست!!! چون تشنگی امان شما را بریده شما فقط
میخواید تشنگی خودتون را برطرف بکنید. و بدون فکر کردن فقط دست و پا شکسته
جواب من را میدید چون تشنه هستید.
پس
هیچ کسی نمیتونه منکر این قضیه بشه که بگیم دختر و پسر چه در دوستی و چه
در سنتی ریلکس باشن و با منطقی مثل فیلسوفان بشینن و منطقی فکر کنن و حرف
بزنن. و درست شخصیت هم را کنکاش کنن .
نکته دوم و مهم تر ؛
عدم تربیت درست جوانان هست.
متاسفانه
بنا به دلایل زیادی همچون حکومت، آموزش و پرورش بیمار، جامعه بیمار و
تربیت غلط خانوادگی امروز شما شاهد سیل عظیمی از دختر و پسرها هستید که
اصلا برای زندگی ساخته نشدن. و هیچ درکی از زندگی مشترک ندارند.
خودخواه، خودشیفته، جاه طلب و ...
توی همین ساختمان خودمان نگاه کن، اکثریت ازدواج و زندگی مشترک را معامله میدونند.
شما بگو زندگی مشترک یعنی یک مشارکت دوطرفه!
در
جواب میگن؛ یاوه کمتر بگو! زندگی مشترک یعنی پول میدم س میخوام، یکی دیگه
میگه خوشگلی میدم پول میخوام و ... ، در کل انسان تربیت نشده. حالا شما
اگه تونستی این دو مشکل را برطرف کنی مخصوصا مورد دوم را ، بعد میتونی
درباره مزایا و معایب ازدواج سنتی و یا مدرن بحث کنید.
وقتی طرف برای زندگی مشترک ساخته نشده، ازدواج اون فرد چه سنتی باشه چه مدرن. عاقبت اون چندان جالب نخواهد بود !
به
نظرم عمو درست میگفتن وقتی یک آدم درست تربیت نشده پس برای زندگی هم ساخته
نشده! ولی خب اگر با همچنین فردی دوست بشی به خاطر احساسات همچنین آدمی رو
بپذیری خیلی بده! در ازدواج سنتی ام هم که ادم ها نقش بازی میکنند ! چقدر
ازدواج پیچیده بود ! به خودم اومدم، به خونه سمیرا رسیدم زنگ واحدشون را
زدم، مردی جواب داد:
_کیه؟
_ببخشید منزل جناب معتمد ؟
_بله ،شما ؟
_ببخشید میشه در رو باز کنید میگم خدمت تون !
در
رو باز کرد ،استرس داشتم کمی هم میترسیدم از برخوردشون یعنی بیرونم میکردن
؟ حق داشتن ! ولی ای کاش این کار رو انجام ندن بالاخره به واحدشون رسیدم
فهیمه خانم جلوی در بود با دیدن من اول تعجب کرد بعد کمی اخم کرد،
_ سلام خانم معتمد، کرمی هستم ، دریا کرمی ! میخواستم اگر بشه با دریا خانم چند کلامی حرف بزنم
_سلام ،بله شناختم، ولی خانم کرمی دختر بنده قصد ازدواج ندارند.
_نه نه من در رابطه با موضوع دیگه ای مزاحمتون شدم .باید حتما سمیرا خانم رو ببینم خواهش میکنم.
_بفرمایید تو
وارد خونه شون شدم ،سمیرا و پدرش و پسری که میخورد برادرش باشد کنار هم نشسته بودند ،با دیدن من جا خورد ،البته حق هم داشت مادرش فراموش کرده بود به اون بگه من اومدم .
با این حال
سریع خودش را جمع و جور کرد و با لبخند کاملا نمایشی باهام احوال پرسی کرد.
پدرش قیافه جا افتاده و مهربونی داشت ، او هم به من احترام گذاشت البته
مشخص بود راضی به حضورم در خانه یشان نیست. برای همین سریع شروع کردم یه
حرف زدن تا زودتر رفع زحمت کنم.
_حقیقتش برای این مزاحم شدم که بابت رفتار مادر و خاله ام در جلسه آشنایی عذر خواهی کنم،
به سمیرا نگاه کرد کمی متعجب بود ،بهش لبخند زدم و رو به پدرش ادامه دادم.
_دختر شما بی نظیره واقعا بابت اینکه برادرم همچنین کیسی رو از دست داد متاسف شدم ،من در همون جلسه متوجه صبوری، مهمان نوازی، صداقت و احترام به بزرگتر را در دختر شما دیدم ،چیزی که این روزها بسیار کمرنگ شده است.
بدون اغرار عرض میکنم خدمتتون دختر شما از من خیلی خانم تر هست ،واقعا نمیدونم چطور عذرخواهی کنم.
آقای
معتمد: نظر لطف شماست، بله من هم همیشه به سمیرا افتخار میکنم چون از نظر
خودم دختر کاملی هست، اگر این ازدواج هم سر نگرفت مطمئن باشید حکمتی در اون
بوده شما هم خودتون رو ناراحت نکنید .
_بله حق باشماست
چقدر خوب بود که سمیرا امروز لبخندهایش رنگ دیگه ای داشتن،صورتش کمی سرخ شده بود .رو کردم به سمیرا
_به جان خودم من شبیه خالم ایراد بگیر نیستم ولی خب پر رو ام میشه اتاقت رو بهم نشون بدی؟
سمیرا: چرا که نه! بفرمایید
با
سمیرا به سمت اتاقش رفتیم اتاق ساده و با نمکی داشت ، روی زمین نشستیم
سمیرا میخواست از اتاق خارج بشه که خوراکی بیاره جلوش رو گرفتم ،
_سمیرا جان بمون باهات کار دارم ،اول این رو بگم من سریع دختر خاله میشم تو دیگه ببخش
_نه موردی نیست ،راحت باش
رو سری رو از کیفم بیرون آوردم و بهش دادم
سمیرا: این چه کاریه؟ لازم نبود!
_ به نظر من لازم بود بالاخره امروز میخوام به زور باهام دوست بشی 😂
_باعث افتخاره
_ممنونم بانو، فکر کنم تا به حال آدم مثل مادر و خاله ام ندیدی که به این سبک بیان خواستگاری نه؟
_ نه اتفاقا زیاد دیدم،این بار اولی نبود که اینطوری جلو خانواده ام خورد شدم دفعه قبل.......
ادامه دارد......