سلام 

من دوران نوجوانی عادت داشتم که فقط به روی نکات مثبت تمرکز کنم و آدم شادی بودم ، از وقتی یه سری اتفاقات و تجربیات بدی که پیدا کردم، انگار همه ش تو اعماق ذهنم دنبال چیزهای منفی می گردم و منفی نگر شدم. نمی‌دونم بگم حق دارم این گونه باشم یا نه. چون این حق رو به خودم نمی دم، تبدیل شده به یه نشخوار ذهنی. یعنی دائما با خودم در حال کلنجار رفتن برای دفع منفی هستم. البته این یک عادت بد هست. انگار تمرکز بر نکات منفی بهم انرژی میده برای تلاش بیشتر تو زندگی.

مثلا میگم با خودم که حس مثبتی که دریافت می کنم خیلی کم هست و حس منفی زیاد . اگه می شد این ورودی های منفی رو به نوعی استفاده کرد که باعث تلاش بیشتر من بشه ، خیلی خوب میشه!

الآن این عادت یه جورایی تبدیل به عادت بد شده و هر موقع بخوام این عادت ها رو ترک کنم ، خالی از انگیزه و انرژی میشم و نمی تونم کاری انجام بدم (یعنی این قدر ناخواسته تو ذهنم دنبال منفی هستم و وقایع و چیزهای منفی رو با این کار جذب می کنم) 

این حالات رو می دونم که الآن یه مشکلی هست شاید بشه گفت خیلی ها تجربه می کنن و همین باعث میشه نتونن اون طور که می‌خوان پیشرفت کنن.

مثلا یک عادت بدی که دارم اینه که کامنت های منفی می خونم تا یه جورایی باعث انگیزه بشه !

کتاب خوندن تا حدودی کمک کرده. علتی که خودم می تونم بگم، این هست که حس می کنم منفی دور و برمون زیاد هست و خروج از این حالت ذهنی خیلی سخته.

می ترسم تلاش کنم تو زندگی تلاش کنم و به جاهای خوب برسم و باز هم ببینم دور و برم منفی هست. یه جورایی ناامیدی هست. یه زمانی هر کی برخورد داشت ، منو پر از شادی و امیدواری میدید. نمی‌دونم فشار درس و زندگی و دانشگاه هست یا چی.

لطفاً نظرتون رو بگید که چه کار باید کرد، شما هم چنین تجربه ای داشتید ؟ خیلی متمایل به فرافکنی شدم چون این چیزی هست که زیاد می بینم (ولی این اجازه رو خودم نمی دم).

خودم مد نظرم هست که از این به بعد بیشتر احترام بگذارم و بقیه رو دوست داشته باشم و فقط مثبت باشم . یه مدت که کاملاً مثبت بودم، یه عده بهم حمله می کردن که من آدم سرخوشی ام و به بلوغ ذهنی نرسیدم. این قضیه بر می گرده به ۴-۵ سال پیش و شروع منفی نگری ام اون دوره بود. خودم تجربه کردم که اگه خودم باشم و کاملاً مثبت باشم ، آدم های دور و برم ازم دور میشن و متنفر میشن و من تنها میشم (دانشگاه این حالت رو تجربه کردم و دردناک بود). 

مثلا در دانشگاه خودم رو یه آدم با اعتماد به نفس کم نشون میدم و حالت افسرده ، تا کسی منو مواخذه نکنه ! مشکل اینه که حتی تظاهر کردن هم باعث میشه این حالت ها در من تثبیت واقعی بشه! الآن موندم چه کار کنم. کسی چنین تجربه ای داشته؟ یعنی می ترسم خودم باشم و همیشه نقش بازی می کنم. وقتی خودم هستم (وقتی محدودیتی وجود نداره) اعتماد به نفس ام زیاد هست و می تونم چیز هایی که می‌خوام رو بگم ، و نگران قضاوت نیستم ولی این حالت خیلی کم ایجاد میشه یا بهتره بگم هیچ وقت. فقط و فقط وقتی حالم خیلی بد هست می تونم خودم باشم .