عرض سلام و سلامتی دارم خدمت همه شما خوانندگان عزیز.

امیدوارم ایّام به کام تان باشه و خوش خوشحال در کنار فامیل محترم تون باشید!

نمی دونم چه جوری حرف و درد هایی که تو دلم هست رو به زبون بیارم، چون بعضی اوقات واقعاً سخته؛ خیلی سخته..!

به عنوان برادر بهتون میگم که قدر تک تک لحظه های زندگی تون رو بدونید!، همه لحظه های زندگی که الله برامون در اختیار گذاشته، واقعاً یک نعمته!، این رو الآن دارم میفهمم!، اولاً این حرف ها رو تو صفحات مجازی می دیدم، نهایتاً یک لایک می کردم. امّا الآن این رو از دل و جان حس می کنم؛ این زندگی برای خیلی ها واقعاً یک نعمته!، برای بعضی ها شایدم یک امتحان باشه، نمی دونم!!!

می دونم شما هم مشکلات خودتون رو دارید، یکی میگه من نتونستم به دختر مورد علاقه ام، پیشنهاد ازدواج بدم‌ ...، خیلی استرس دارم، واقعاً این لحظه ها خیلی قشنگه!!!

بخندید و بهش بگید!

اگه پدر و مادر تون رو ناراحت کردید، برید دست شون رو ببوسید!، محکم بغلشون کنید!، بهشون بگید که چقدر اون ها رو دوست دارید؛ این حس ها واقعاً قشنگه. کمک می کنه انسان به کج راهه نره!، به خواهر یا برادر تون بگید که واقعاً دوست شون دارید.

می دونم که دارید ولی بعضی اوقات این اعتراف ها کمی سخته ولی ارزشش رو داره، وقتی از خونه میرم بیرون، چهره خسته مردم ام رو می بینم؛ نمی دونم بهشون چه بگم!؟

وقتی تو اخبار خبر مردمم رو می بینم واقعاً دلم درد می کنه!، من که تازه ۱ سال مونده بود لیسانسم رو بگیرم تازه ۲۱ سال سنم بود!، کلی هدف و آرزو داشتم برای خودم!، حتی نقشه ۳۰ ساله ام رو چیده بودم.

می خواستم خوب زندگی کنم، درس بخونم، کار کنم‌. به دختر مورد علاقه ام پیشنهاد ازدواج بدم، می خواستم بهش بگم. من نسبت به شما حس خوبی دارم. وقتی با شما حرف می زنم، خیلی آدم خوبی میشم. خوب تر میشم.

اگه اجازه شما باشه، می خوام وقتی ۶۰ یا ۷۰ سالم بشه، می خوام شما رو کنار خودم ببینم. ولی یک صبح بلند میشم و می بینم همه چیز تغییر کرده. به همین سادگی!!!

خیلی از داستان های تخیلی رو فکر کنم این جوری می نویسند. وقتی صبح بلند بشید و ببینید و همه چیز تغییر کرده! امّا تو کشور من این اتفاق واقعاً افتاد!، وقتی می بینم جوانان که ۱۲ و ۱۶ سال درس خوندن، میرن خارج.

مهاجر میشن، واقعاً چه انگیزه ای از ایشون بگیرم؟!

همه او دو نفری که در کابل از هواپیما سقوط کرده رو مسخره می کنن، میگن چه آدم های ابلهی که به تایر هواپیما چسپیدن!، مگه میشه؟!

ولی هیچ کس این رو نمی اندیشه که شاید او دو نفر، چاره ای دیگه ای نداشتن!، تو زندگیم لحظه های شاد و غمیگن دیدم.

تو خیلی ها شون گریه نکردم!، ولی امروز برای مردمم گریه کردم!، دست خودم نبود!!!، من که ۱۶ سال درس خوندم به درک؛ امّا وقتی یک مرد ضعیف رو تصور می کنم که اگه امروز رو کار نمی کرد، نمی تونست نانی به زن و بچه اش بده، وقتی شام میره خونه و چیزی تو دستش نیست؛ به بچه ۳ ساله اش که از ذوق میاد جلوی در؛ چه بگه؟!

به زنش چه بگه؟!، تنها امیدی که منو تا حال نگهداشته، امید به خداست!

هیچ کس هم منو نفهمه، می دونم خدایی هست که از اون بالا داره ما رو می بینه. می دونه مردم ام چی میکشن. شاید رحمی بکنه!، فقط میگم؛ می دونم خیلی اوضاع اقتصادی و ... ایران هم خیلی خوب نیست، ولی هر چه باشه، مثل افغانستان نیست!!!

واقعاً ارزش لحظه هاتون رو بدونید دوستان!

التماس دعا..!



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)