سلام

من از عاشقی کردن عاشق بودن خسته شدم، نمی خوام عاشق باشم. تو زندگیم دو بار این حس اومد سراغم آخرش به غیر رنج و درد و سختی چیزی نصیبم نشد. 

این حتما نقص منه تا عاشق نشدم ازدواج کنم اون فکر برای امروزم نیست از همون وقتی که خودم شناختم این حس و داشتم، می‌دونم یه مشکلی دارم که اگه بگم بیش از بیست بار هم پیش روانشناس و مشاور رفتم ولی نتیجه ای ندیدم . 

تو زمینه های دیگه موفقم و با عقلم تصمیم می گیرم ولی می رسه به ازدواج میم تا عشق نباشه نه . ولی دیگه خسته شدم!!!

عشق فقط یه درد برزگه مثل دایره است هر رفتاری کنی باز برمی‌گردی به مرکزش. دوست دارم ازدواج کنم موردهای خوبی از همکاران و اقوام پیشنهاد میشه ولی واقعاً من نمی تونم بهشون فکر کنم. 

گیر کردم تو دو راهی، از یک طرف باور ذهنیم که از نوجوانی با همه، و از طرف دیگه عاشقی که عملا برای عشقش کاری نمی کنه. از یه طرف میل به ازدواج و خواستگارانی که ندیده به همون دلیل رد می کنم. کاربران کسی تو وضعیت من بود چه کار کردین؟ 



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)