خانواده برتر

😐یادم نمیاد

من بچه دو رویی بودم جلو پدر مادرم مودب بودم پیش بقیه شر مطلق😄

ولی یه چیزی همین الان یادم اومد

یه عمو دارم بزرگتر از پدر خودمه و پاسدار بوده و نظامی خیلی خیلی سرسنگین و معتبر بین دوست و اشنا 

بعد یبار کوچیک بودم(۴یا۵ساله) رفته بودیم خونه عموم مهمانی داشتن و فامیل و دوست و اشنا بودن

بعد ماهم خانوادتا  هیکل هستیم اون عموم هم هیکلیه

تو جمع مهمانی نشسته بودیم منم رفته بودم پیش اون عموم نشسته بودم

مادرم میگه یه دیقه جمع ساکت شد بعد عموم داشت میوه میخورد من بین اونهمه ادم که هیچکدومشون جرات نداشتن حتی مستقیم نگاه عموم کنن گفته بودم عمو اینقدر چیز نخور که اندازه بامشاد میشیا😆😆😆😆

(بامشاد نقش تپل و طنز قدیمی) 

کل جمع رفته بود تو هوا

بعد عموم گفته بود عمو ما همینطوری چیز نخورده اندازه  بامشاد هستیم😂😂😂

..............

یدونه مینی ماینرم بود تعمیرکار محل هر روز بهش سر میزدم با دوچرخه

بعد شیش ماه ک تعمیرشو چک میکردم

دیدم نیس

به صاحاب مغازه گفتم چی شد گفت فروختم

شیش سالم بود با صاحب مغازه داشتم درگیر میشدم ک چرا بدون اجازه فروختتش

مثل بچم دوسش داشتم😁

قنادی محلم هروقت میرم

هی میگه یادته بچه بودی هر روز بیست تومن میاوردی میگفتی بیست کیلو نون خامه ای بده😂

اونم دوتا نون خامه ای میداد میگفت اینقدر میشه خخ

من فکر میکردم پول مهم نیس

هرچقدر بگی مهمه😂

اول دبستان مدرسه تهدید کرده بود لواشک و اینا از دستفروش نخرید

منم میخریدم  جلو مدرسه یه گوشه مخفیش میکردم

ک برگشتم بخورم

میومدم میدیدم نیستن

مخفی کردنم کنار دیوار میذاشتم😂

یه بار بچه بودم 

رفتم مغازمون تو بازار

پدرم با عموم صحبت میکردن

منم دسشویی داشتم

دوسه بار صدا کردم پدرمو

توجهی نکرد

منم همونجا کارمو انجام دادم  اوووق😡

من 8ساله بودم، خانواده بابام اومدن خونمون واسه شام، عمه ها وشوهرعمه، عموها و.... 

شام که خوردن بعد مامانم پذیرایی هم که کرد، بلند شدن که برن، گفتم چیشدکه؟ چه زود دارین میرین، اومدین خوردین شکماتون رو سیرکردین، خونه‌مون روبهم ریختید الان میخواین برین؟ انگاری خونواده آب شده بودن از خجالت 😂

سلام

یادمه حدودا  من 12 سالم بود که یکسری گوشی اومده بود که میشد اونارو به تلوزیون وصل کرد و صحفه نمایش گوشی رو تو تلوزیون دید.

خلاصه ما تو خونه مادربزرگم بودیم که من گوشی یکی از اقوام رو گرفتم که وصل کنمش به تلوزیون و با پسرخالم بازی توی موبایلشو بازی کنیم.

خلاصه که چشتون روز بد نبینه من گوشی رو وصل کردم (تو اتاقی که تلوزیون بود مادرم و خالم و چنتا داییم بودن داشتن با هم حرف میزدن) و دنبال بازی میگشتم

خلاصه که دنبال بازی بودم دستم خورد رفت تو پوشه فیلم وعکس که چشتون روز بد نبینه پر از فیلم های خاک بر سری.منم هول شدم بجای دکمه برگشت دکمه پلی رو زدم :)))

خلاصه که اون صاحب گوشی سه تا سکته زد تا برسه به من و گوشی رو بگیره:)))

کلید اسرار: به گوشی بقیه دست نزنید =)) 

بابام تصادف کرده بود گفته بود هیچ جا نگین بگین ماشین خراب شده چون تازه زده بود اگه میگفت دوباره زدم نصیحتش میکردن بعدش رسیدیم خونه مامان بزرگ من گفتم بابا برام بستنی بخر گفت الان به ناهار کم مونده بستنی بخوری نمیتونی ناهار بخوری بعدش منم گفتم اونوقت به آقاجون میگم ماشینو زدی هیچچی دیگه دروغش درومد بستنی منم پرید 

سوتی زیاد دادم ولی فقط اینجا بود که خانوادمو لو دادم

پدربزرگم اوایل رودامادخیلی حساس بود،دخترای اول پنج دقه هم باشوهراشون تنهانمیشدن،من زیرده سالم بودواوناهم یه اتاق داشتن سه تادرازتوش بازمیشد،اتاقه مخصوص ملاقات دخترعقدی بود،یه روزشوهرخالم اومدودیدبابابزرگم نیس,باکلی خوشحالی باخالم رفتن تواتاقه،من پشت سرشون رفتم ویه چیزایی دیدم،رفتم توکوچه منتظرپدربزرگم دم درنشستم ب محضی ک اومد.گفتم مرررد توکجاااییی،بروببین فلانی چه بلایی داره سرخاله میااااره.!!!! نامبرده ب علتی نامعلوم تایک ماه پیداش نشد،بعدازاونم تواون اتاق معروف سه دری باحضورشخص بنده اجازه داشتن بشینن وباکینه نگام میکردنOo

خخخخ

پ.ن：بنده ب دلیل صغیربودن،فکرمیکردم حالاغیرقانونیه شوهره بشینه پیش زنش وچون پدربزرگم حساس بودفکرمیکردم بایدمنم کنترلشون کنم.

   2. توحیاط پدربزرگم اینا یه حوض بودک اطرافش رو بانی های بلندمحصورکرده بودن،من یه روز دیدم داییم بالای حوض وایساده پایین رونگاه میکنه گفتم بزارحالشوبگیرم،بچههم بودم ،یه دونه محکم زدم توکمرش هلش دادم پایین،داددونفردراومد،تاداییم پایین توحوض بوده اون دوستش بوده بالا؛منم بی هوا هل دادم طرفو افتاده بودروداییم.منو زدن,بعدش نامردا:-*

3.من کلا توفازتاریخ واین حرفام،بشدت عاشق قومیت هاورسم وروسوم مختلف،ازاول همینطوری بودم.

دبستانی بودم گیردادم ب مادربزرگم ک بایدشب عروسیتوتعریف کنی،~هدفم این بودک تعریف کنه مشاطه چطور ارایشش کرده ومثلا نحوه عروسی وکی کمک کرده سواراسب بشه واین حرفا.،ننه خدابیامرز منظور مارو کج گرفت،گف هییچی واسه تعریف کردن ندارم دختره گیس بریده،هیچی نشداصلا من تاسه سال بعدروی پدربزرگتم ندیدم وشب عروسی هم پیش مادرشوهربودم. دیدم ج سوالمو نگرفتم ننه اصلا منظورمنونمیفهمه,رفتم ب پدربزرگم گفتم توشب عروسیتونو تعریف کن،ننه میگه هیچی یادش نیست پیش مادرشوهربوده کلا،گف ننه دروغت زده همه روبیرون کرداول ازهمه مادرشوهربعدم بزور منونگه داشتOoننه بزرگمم بایه پشه کش زدش گف مردک دروغگوچرا هذیون میگی؟؟؟اونم یه پشه کش اززیرتختش دراورد اونوزد گف مگه یادت رفته التماسم میکردی؟؟؟ خلاصه یه شری راه انداختم واخرم نفهمیدم رسم ورسوماتشون چی بوده.خدا بیامرزا ذهنشون یکم منفی بود.خخخخخ

بااین نمیدونم گریه کنم یابخندم...

به مادربزرگم گفتم ننه !!! دلتم برای بابابزرگ تنگ میشه اصلا؟؟؟ناراحت نیستی مرده؟؟؟ گف نه بابا ننه.تازه راحت,شدم از غرغراش یه نفسی میکشما... عصرش خبر اوردن ننه مرده....

خیلی دعوامیکردن اماعاشق هم بودن. مردا از اون دنیام حسوووودن.خخخخ

مجرد که بودم  فامیلایی داشتیم  سالی یبار میومدن خونمون، یه پسر جوون هم داشتن که براش دنبال زن میگشتن مادرم دلش میخاس بیان منو بگیرن چون واقعا  خونواده ی خوبی بودن . اون روز که  اومده بوده خونه ی ما یه ۱۰ ۱۲ نفری بودن ، اقایون تو پذیرایی نشسته بودن خانما هم تو هال . ..مادره من که میخاست توجه خانمارو به من جلب کنه  ازم خاست چایی درست کنم و بیارم تا منو ببینن و شاید بپسندن .منم اول رفتم سلام کردم بعد رفتم اشپزخونه استکاناو نعلبکیارو از کابینت دروردم گذاشتم تو یه کاسه ای، گذاشتم تو سینی که ببرم بشورم بعد  کاسه از رو سینی سُر خورد ترررررَق افتاد  رو کاشیا هممممشون شکستن😑 صداشون تا خونه همسایمونم رسید😑 من  ایستاده خشکم زده بود مادرم اومد اشپزخونه رو صورتش میزد و انگشتاشو گاز میگرف و بهم بدوبیرا میگف منم سینیو محکم انداختم زمین رفتم تو اتاق..   اونا هم فک کردن من هم دسپاچلفتیم هم اخلاق ندارم حتی  اگه واقعنم میخاستن بیان خاستگاری دیگه نظرشون عوض شده بود😂 اما خودم چون ازدواجو دوست نداشتم اصلا ناراحت نبودم برامم مهم نبود  ولی بعدا که گیر این شوهرم و خونوادش افتادم یاد اونا که میوفتم ناراحت میشم چون کیس خوبی بودن

سلام.

حدودا 5 ،6 ساله بودم. تو خونه ی مادربزرگم مهمونی بود . دایی م رو توی حیاط دیدم. با ذوق بهم ی گردنبند بدلی نشون داد که برای من خریده بود. انداختش گردن م. منم با خوشحالی رفتم  سرویس بهداشتی. اومدم بیرون بهش گفتم افتاد تو دستشویی! 

دایی م این شکلی شد😕

بنده خدا نه کسی کادوش رو دید . نه  حتی من چند دقیقه داشتمش . سریع نابود شد😂

البته  الان این خاطره یادمه. میدونم موضوعش ابروریزی نیست. 

به ریحان😆

ایول اون قسمت که گفتی قیافه داییم اینجوری😕شد خیلی خندیدم

😂😂😂😂😂😂😂😆

دیستانی که بودم داداشم دانشجو بود ازون خفن مذهبیا و مثبتا

خلاصه کتاب مذهبی هم تو خونه ریخته بود منم میخوندم د

یگه یه روز هیشکی خونمون نبود منم داشتم کتاب میخوندم بحث شرایط اخرالزمان یه تیکه این بود نشونه اخرالزمان: آمیزش با حیوانات ! خلاصه منم نمیفهمیدم معنیش چیه هی تکرارم میشد تو کتاب گفتم دیگه باید از یکی بپرسم داداشم همون موقع داشت تلویزیون میدید رفتم پیشش گفتم :آمیزش یعنی چی ؟ حالا داداشم چشاش گرد شد ! دوباره پرسیدم :بگو دیگههه؟؟  هیچی نمیگفت ..خلاصه از من اصرار از داداشم خنده .. خلاصه بیخیال شدم :(

ابرو بقیه رو که نبردم  ولی ابروی خودم رفت :))

۵ ابتدایی  بودم ماها مهمانی های بزرگ میگیریم یه عموی شوخ دارم داشت برا همه سخنرانی می کرد همه هم می خندیدن  منم خندیدم با صدای بلند گفتم عمو تو چقدر دلقکی  دیدم همه ساکت شدن گفتن ای بچه بی ادب عمومم  لباش آویزون شد دیگه حرف نزد البته من فکر می کردم دلقک صفت خوبیه به ادمای شاد می گن