سارا** :

آخه وقتی خود دخنر میگه دوست دارم ازدواج کنم،پسر میگه نیاز دارم ازدواج کنم،منه بزرگتر چرا باید جلوش رو بگیرم؟

شاید همه جوانها قدرت کنترل نداشته باشن.اصلا وقتی خدا راه حلال گذاشته چرا باید کنترل کنن.

مگه چه ایرادی داره که توقعات بیاد پایین و ازدواج زود انجام بشه؟مگه چه ایرادی داره زن و مرد ازدواج کنن و باهم درس بخونن و نخوان نیازهاشون روسرکوب کنن؟مگه چه ایرادی داره زندگیشون رو با هم بسازن و با هم رشد کنن.

مگه منی که در سن 15 سالگی ازدواج کردم،الان پشیمونم؟

به والله من خودم رو یکی از خوشبخت ترین زنهای این دنیا میدونم.

بعد از ازدواج درس خوندنم ادامه پیدا کرد.همسرم کاردانی میخوند و من دبیرستانی بودم.

شاگرد اول بودم و رشته م ریاضی بود.دخترای فامیل بین 18 تا 22 ازدواج میکردن.

هنوز کلاس سوم راهنمایی بودم برام خواستگار اومد.خیلی  پیش پدرم خجالت کشیدم.بعدش به مادرم گفتم میخوام فیزیک بخونم تا دکتری.مادرم گفت اگه مورد خوبی بعد از دیپلم گیرت اومد باید ازدواج کنی ولی الان هم زوده.خلاصه بعد از کلی بحث بهش گفتم من سنت شکنی میکنم و بالای سی سال ازدواج میکنم.

اون روز گذشت.یک روز حدود ساعت سه بعد از ظهر که هیچ کس خونه نبود،پدر و مادرم سر کار بودن،خواهرم مدرسه بود،داداشم که دانشجوی شهر دیگه ای بود،اومد خونه در زد و من سر نماز بودم و چادرم رو دور سرم پیچونده بودم.نماز رو سلام گفتم و با همون حال رفتم جلوی در و در رو باز کردم.دیدم داداشم تنها نیست و با دوستش اومده.احوالپرسی کرد و منم بعداز سلام و احوالپرسی اومدم داخل.داداشم اومد کتابی رو از کتابهاش برداشت و بهش داد و دوستش رفت.

یک هفته ای دوست داداشم میومد دنبالش و با هم میرفتن کتابخونه.و من از همه جا بی خبر...

همش سرم توی کتاب بود ولی متوجه شدم انگار پدر و مادر و برادرم پچ پچ میکنن.

بالاخره پدرم یک روز اومد توی اتاقم و شروع کرد به صحبت:

راستی دوست داداشتو دیدی؟ گفتم نمیدونم کدومش؟وادامه داد :همون که اونروز اومد جلوی خونه،چند روزه میاد.گفتم آره.دیدمش 

گفت تو رو از داداشت خواستگاری کرده و بعد پیش من اومده و اجازه خواسته.

خشکم زد.سرمو انداخته بودم پایین

فقط اشک میریختم بیصدا.

گفت:بهش گفتم جوابت منفیه.گفتم ما تو این سن کم دخترمون رو شوهر نمیدیم.اما پدرش رو واسطه کرده و پدرش هم با من صحبت کرده.

داداشت خیلی ازش تعریف میکنه پسر خوبیه اما منم جوابم نه هست.هر چه کردم قانع نشدن. پدرش اجازه خواست فقط یکبار بیان و همینجا ما به پسرشون نه بگیم.با این حرف دلم کمی آروم شد.گفت پنج شنبه دارن میان.شما هم آماده باش.

منم گفتم:امتحان دارم نمیام.خودتون نه بگین.

اونا اومدن و من موندم توی اتاقم.پدرم هر عذری میاورد،اونا راهی میذاشتن و قانعش میکردن.پدرم در نهایت گفت خودش راضی نیست.چون هم سنش کمه وهم میخواد درسش رو ادامه بده.دوست داداشم اصرار کرد که با خودم صحبت کنه.پدرم اومد پشت در و من در رو قفل کرده بودم و گریه میکردم.پدرم کلی اصرار کرد تا در رو باز کردم و با همون اشکهام چادر سر کردمو ایشون اومدن توی اتاقم وباهام صحبت کردن.کلی حرفهای قشنگ.

حالا که فکر میکنم میبینم چه قدر پخته و خوب حرف زد برام.

حرفا تمام شد و رفتن.

پدرم گفت:حالا که جواب منفیه،همین فردا زنگ میزنم و میگم.من سرم پایین بود و گفتم:حالا شاید خیلی هم منفی نباشه.

و خیلی سریع رفتم اتاقم.

ظاهرا با اون چادری که دور سرم واسه نماز پیچونده بودم،توی همون نگاه اول عاشق شده بود.و بعد از یکسری تحقیقات با داداشم و بعد پدرم صحبت کرد.

خیلی خوب تونست منو قانع کنه 

مادرم سر به سرم میذاشت و میگفت چه قدر خوب سنت شکنی کردی.فقط به جای ازدواج در سی سالگی،پانزده سالگی ازدواج میکنی.

کمتر از دوماه بعد من سر خونه زندگی خودم بودم و اصلا حواسم نبود دیگه سر کلاس خودممیتونم بشینم و باید برم کلاس بزرگسال!

وقتی بهم گفتن فقط خدا میدونه چه حالی شدم.اینقدر گریه کردم و به شوهرم گفتم تقصیر توست که باید با زنهای سن بالا بشینم.الان دوستم جای من شاگرد اول میشه و کلی غر زدم.

همسرم با مهربونی اومد پیشم و گفت اینا مهم نیست.مهم اینه که از الان اگه جایی مشکل درسی پیدا کردی من خودم کمکت میکنم.مهم اینه که وارد دانشگاه بشی مهم اینه که تو یک خانوم بزرگ شدی که مسوولیت زندگی رو به عهده گرفتی.کاری که خیلی از دوستات نمیتونن انجام بدن.

ما با هم درس خوندیم.تغییر رشته دادم به تجربی بعد دانشگاه قبول شدم در حالی که پسرم حدود سه سالش بود وارد دانشگاه شدم.

زندگی خوشی داشتیم.همسرم تا دکتری خوند و من تا ارشد.واسه دکتری شوهرم به یکی از کشورهای اروپایی رفتیم با دو تا بچه.سخت بود من مجبور شدم قید ادامه تحصیل رو بزنم.ما با محبت همدیگه رو سیراب کرده بودیم.

هر دو گرم و پر شور بودیم هردو سرشار از انرژی بودیم.

من با پسرم فقط 16 سال تفاوت سنی دارم. کجای این بده؟ خیلی هم خوبه... کاملا همدیگه رو درک میکنیم.

در سن سی و شش سالگی من مادر بزرگ شدم.چی از این بهتر؟...

ترجیح دادم این تجربه خوشایند رو فرزندانم هم داشته باشن.

دخترم در پانزده سالگی ازدواج کرده و یک  جفت پسر دوقلو داره.پسرم هم بعد از ماه صفر به امید خدا ازدواج میکنه.

فقط الان بدترین قضیه از دست دادن همسرمه.مردی که از ابتدا نمیخواستم باهاش زندگی کنم ولی او منو مجذوب خودش کرد و جوری زندگی کردکه عاشقش شدم.

حالا هی بگین ازدواج نباید در سن کم باشه.

من میگم اگه معیار ها درست باشه و هر دو طرف بلوغ فکری و جسمی رسیده باشن،خیلی هم خوبه در سن پایین ازدواج کنن.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تجربیات زوج های موفق (۳۲ مطلب مشابه)