سلام دوستان .

من ، این نه به اصطلاح " طنز " رو در دوران دبیرستان نوشتم :

یک روز صبح به پارک رفته بودم . مردی را دیدم که در حال نوشتن چیزی بود . با فاصله در نزدیکی او نشستم و مشغول تماشای درختان شدم .

ناگهان سر و کله کودکی پیدا شد که در حال بازی کردن با توپش بود. ضربه ای به توپ زد . توپش کنار مرد افتاد. رفت توپش را بیاورد که نوشتنِ آن مرد توجه او را به خود جلب کرد .

بچه: درود بر شما

مرد: [ علیکم السلام ]

بچه: بامداد دل انگیزی است.

مرد: آره [ صبح ] [ فرح بخشی ] است.

بچه: سرگرم چه کاری بودید؟

مرد: [ مشغول ] [ کتابَت ] بودم.    

بچه: من هم همیشه دلم میخواهد بتوانم نگارش کنم.

مرد: تو هم روزی [ قادر ] خواهی بود.

بچه: میشود بگویید اسم کتابتان چیست ؟

مرد کمرش را صاف کرد ،شکمش را داخل و سینه اش را جلو داد و در حالی که به اُفق های دور نگاه میکرد گفت......

[ جزوه ادبیات فارسی] . میخواهم *زبان فارسی* به کودکانی مثل تو بیاموزم بلکه بتوانم به *فرهنگ ایران* دِینم را ادا کنم.

این هارو که شنیدم بلند شدم گفتم چه خوب من هم بهتر است بجای بیکار بودن بروم کتاب بنویسم ؛اسمش رو هم می گذارم (( اول شیر پاکتی مدرسه ات را قورت بده))

* راهنمایی: اول قورباغه ات را قورت بده نوشته برایان تریسی

همون طور که متوجه شدید ، قضیه در مورد وارد شدن زبان بیگانه ( در اینجا عربی ) به زبان پارسی هست .

کودکی که همه حرف هایش پارسی بود و مردی که اکثر حرف هایش ریشه عربی داشتند ( کلماتی که داخل [ ] بودند ) .

حالا می خواستم بدونم نظر شما در مورد این قضیه چیه ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل متفرقه (۷۵۸ مطلب مشابه)