سلام و عرض ادب خدمت همه

پسری هستم دانشجو ، 22 تا 25 سال ... شاید حرف هایی که میخوام بزنم براتون ناراحت کننده باشه به خاطر همین ازتون معذرت میخوام ولی این حرفا واقعیت های زندگیه منه و شاید یه جور درد دل باشه و خواستار راهنمایی از شما بزرگواران .

بنده فرزند آخر خانواده ام ..ما 4 تا فرزند بودیم. یک خواهر بزرگتر ، یک برادر و من و خواهر دیگه م که دو قلو بودیم. خواهر بزرگترم که ازدواج کرد و رفت  ولی برادر و خواهرم ، مریضی مادرزادی داشتند. معلولیت ذهنی 95 درصد .

مریضی شون به مرور زمان پیشرفت میکنه یعنی تا 7 سالگی سالم هستند و معلوم نیست مشکلی دارن ولی از 7 سالگی به بعد کم کم علائم خودش رو نشون میده. اول نابینا میشن بعد نمیتونن حرف بزنن بعدش از دست و پا میفتن و کم کم فلج ذهنی و جسمی و در سن 20 سالگی فوت میکنن.

اینا رو گفتم براتون که بدونین تا چشم باز کردم خودم رو بین دو تا خواهر و برادر مریض دیدم . برادرم که وقتی 9 سالم بود فوت کرد اما خواهرم که دو قلو بودیم ...تو همه ی این سال ها سخت بود برام مریضیش رو ببینم. سخت بود برام ذره ذره آب شدنش رو ببینم . سخت بود برام که دیگه نه  چشم هاش میدید ، نه منو میشناخت ، نه حرف میزد عین یک تیکه گوشت افتاده بود یه گوشه.

مادر بیچارم 20 سال ، هم برای خواهرم و هم برای برادرم مریض داری کرد و خون دل خورد... دو سال آخر عمر خواهرم برای ما شده بود کابوس. داروهای سنگین ، عفونت ریه ، غذا دادن با لوله ، سرفه های شدید ... بنده خدا زبونم نداشت دردش رو بگه .

مادرم 3 ماه به 3 ماه بیمارستان بود و من تنها تو خونه و میدونستیم که تو 20 سالگی میمیره و همینم شد... یه روز صبح زنگ زدن به من و گفتن فوت کرده و من بودم که خبر فوتش رو به مامانم دادم .

بعد از فوتش من افسردگی شدید گرفتم به مدت 6 ماه ، افتاده بودم تو خونه و حتی از حرص و جوش شدید ، گرفتگی عضلات گرفتم و کارم رسید به تست سرطان .. اما خدا رو شکر هیچی نبوده و همش فشار عصبی بود .

الان 3 سال از فوت خواهرم میگذره ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم . نتونستم فراموش کنم همه ی اون اتفاق هایی که برام رقم خورده . همه ی اون عذاب هایی که مادر و پدرم کشیدن و من دیدم .

شدم یه آدم که فقط راه میره و الکی میخنده و در حسرت اینکه چرا من کودکی نکردم و این وسط ناخواسته و ناآگاه توسط پدر و مادرم فراموش شدم . تا این سن حتی یه جشن تولد ساده هم نداشتم .

قبل از فوت خواهرم خواستم برم سربازی که لااقل تو خونه نباشم و این همه بدبختی رو نبینم ، ولی مادرم نذاشت و گفت اول درست رو بخون بعد برو سربازی . منم علی رغم میل باطنیم قبول کردم و رفتم دانشگاه ... الان آخر های درسمه ، چند جا کار پاره وقت پیدا کردم ولی به درد نمیخوردن و اومدم بیرون و الانم بیکار ...

مشکل الان من اینه که تو خونه ام همش ، فکر و خیال زیاد ، یادآوری اون خاطرات ، انرژیم رفته و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم... انگار روح منم تو اون سال ها مونده و فقط جسمم رشد کرده و فکر نکنم مشاور هم کاری بتونه برام بکنه ...

بازم خیلی خیلی خیلی ازتون معذرت میخوام که ناراحت شدین و حرفام رو خوندین . بیشتر خواستم درد دل بکنم و اگر تونستین منو راهنمایی کنین که حداقل از این وضعیت بیام بیرون ...

ان شاء الله همتون عاقبت بخیر بشید .

خداحافظ


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)