داستان زندگی عجیب و تلخ من و شاید عبرت های اون

وقتی که ۱۸ سالم بود اولین بار دیدمش ، حدود دو سال از من بزرگ‌تر بود ، شخصیت مهربون و آرومی داشت ، هیچ وقت نگاه اولش یادم نمیره ، اهل دوستی نبود ، خیلی خیلی کم حرف میزد ، اون رشته ش ادبیات بود ، من مدیریت ، فقط یه کلاس مشترک داشتیم .

بیشتر اخلاقش رو تو همون کلاس فهمیدم ، همیشه نگام میکرد ، نگاه مظلومانه در عین حال ظالمانه که قلب آدم رو نشونه می گرفت و تو رو مجبور به سکوت میکرد ، از اون دسته از آدمایی بود که باید جونت در بیاد تا بفهمی داخلش چی میگذره .

منم اهل دوستی نبودم ، یه سال گذشت ، رفتارش یه کم بهتر شده بود ، حالا اون سال اول لیسانس بود ، به ادبیات خیلی علاقه داشت و فقط برای همین علاقش رفت اون رشته ، هیچ رفیق پسری هم تو دانشگاه نداشت ، آروم میومد و آروم می رفت .

بعد گرفتن لیسانس که کاری هم پیدا کرده بود ، و داشت به آزمون ارشد نزدیک می‌شد و احتمال رفتن رو می‌شد داد ، کارش به تخصصش که کامپیوتر بود مربوط میشد ، اومد جلو ، با استرس ، ترس و خجالت گفت من ازتون خوشم میاد اگه موافق باشید ، برای صحبت بیشتر با خونواده میام . حقیقتش من اهل عشق و عاشقی هم نبودم ولی اینو شاید از همون روز اولم فهمیدم که دوسم داره ، نمیدونستم چی بگم ، سکوت کردم و رفتم .

خونه با خواهرم در میون گذاشتم ، خواهرم تنها کسی بود که تو خونه باهاش راحت بودم ، خواهرم بر خلاف من اهل دوستی با پسر بود ، بی خیال و بی بند و بار بود ، گفتش عکسش رو نشون بده ، عکسی نداشتم ، خیلی سعی کردم یه بار یواشکی بندازم اما نشد .

کاش پسر بودم تا یه بار امتحانش میکردم یا میتونستم تعقیبش کنم ، یا حداقل داداش داشتم ، هفته بعد دوباره اومد ، گفتش من ازتون جواب میخوام . گفتم من فعلا حسی بهتون ندارم ، باید تا حدودی از تفکرات هم با خبر باشیم ، اونم گفت پس اجازه یه جلسه رو بدید ، که شد ، اومدن خواستگاریم .

همه چی خوب پیش رفت ، هر چند تو جلسه خواستگاری هم ساکت بود ، پدرم برای تحقیق رفت ، متوجه شد پسر خوبیه ، اهل هیچی نبود ، از اون آدمای ساده که خیلی کم پیدا میشه ، البته بگم ، ظاهرش خوب بود ، پخمه نبود ولی خیلی هم احساسی بود ، ولی متاسفانه پدرم بخاطر دیکتاتور بودن خودش ، قبول نکرد .

چون وضعیت مالی شون از ما چند پله پایین تر بود و اینو ضمن تحقیقات فهمیده بود وگرنه همون اول اجازه ورود نمیداد ، حوالی اردیبهشت ماه بود ، بهش هنوزم حس خاصی نداشتم ، ولی ته دلم یه چیزایی قلقلکم میداد ، جواب رو به خانواده اش دادیم ، مادرش گفت باشه دختر تون خوشبخت بشه .

تا اینکه تو دیدار بعدی پسره جلومو گرفت ، خیلی اصرار کرد ، نتونست جلوی خودش رو نگه داره و گریش گرفت ، انتظار نداشتم ، شوکه شده بودم ، نمیخواستم بهش بگم ، دو هفته دنبال جواب بود ، گفت حقمه بدونم ، منم آخر با سختی بهش گفتم .

اون زمان یادمه ، شوهرم که ازش طلاق گرفتم ، خواستگارم بود ، ده سال ازم بزرگ‌تر بود ، بخاطر آشنایی با پدرم و وضعیت مالی خوب به زور منو بهش دادن ، به زور که نه ، من هیچ نظری نداشتم ، کاش سکوت نمیکردم ، کاش ...

وقتی جواب اون پسره رو دادم که یه بار قبلش جواب دروغ دادم ، خودشم فهمید ، باز اصرار کرد تا که حقیقت رو گفتم ، وقتی پاسخ شو شنید میخکوب شد ، خفه شد ، نتونست حرفای دلش رو به زبون بیاره ، خودشو جمع و جور کرد و گفت باشه ممنون ، و رفت ... منم ازدواج کردم و رفتم ...

اوایل زندگی مون خوب بود ، قشنگ بود ، تا اینکه کم کم رفتارای بدش ، هرز پریدناش ، سو استفاده از موقعیت پدرم شروع شد ، کش مکش بین خونواده هامون دیوونه کننده بود ، تو خانواده ما طلاق مرگ بود ، شوهرم شروع به کتک زدن من کرد ، یه بار کوتاه اومدم ، دو بار کوتاه اومدم ، احساس کردم چیزی ازم نمونده ، چیزی از غرور و انگیزه ام نمونده ، دیگه اون دختر ۲۰ ساله نبودم ، ۲۴ سالم شده بود و روحیه یه پیر زن رو داشتم .

یه بار که خیلی بد زد ، تصمیم جدی به جدایی گرفتم ، دادگاه بهونه ای برای رد درخواستم نداشت هر چند اونا هم خیلی اذیت مون کردن ، با کمک وکیل و اسناد موجود ، هم طلاقم رو گرفتم هم تعدادی مهریه ، از خانواده ام شاکی بودم ، دلم هوای اون نگاه هاش رو کرده بود ، ولی اون‌ دیگه رفته بود ، بسیار کمتر از حقم ، ارثم رو گرفتم ، با همه اون پولا یه خونه و ماشین معمولی خریدم ، شغلمم داشتم ، ولی تازه عذاب نگاه و گریه های اون آتیش به زندگیم انداخت ، از فکرش بیرون نمیومدم ، خیلی رفتم تحقیق .

اول رفتم محل کار سابقش فهمیدم کارشو عوض کرده بود ، بعد دانشگاه ، حتی درخواست از ثبت احوال ( که درخواست منو رد کردن ) ، البته دانشگاه با کلی اصرار اطلاعاتی داد ، گفته بود بعد ارشد رفته بود یه دانشگاه دیگه ، حالا رفتم سراغ اون دانشگاه ، دانشگاه قبلیم بخاطر آشنایی اطلاعاتی داد این دانشگاه هیچ اطلاعی نداد .

تا که یکی از استاداش رو خدا سر راهم قرار داد ، از اون طریق محل کارش رو پیدا کردم ، هیچ وقت نرفتم جلو ، نگاش که کردم دیدم خیلی جا افتاده تر شده ، هنوز همون حالت سکوت زیباش رو داشت ، خیلی برام سخت بود ، حتی الانم اشکام جاری شده ، چند ماه رفتم و‌ اومدم ، تا بالاخره جرات پیدا کردم ، نقشه ای کشیدم و از یکی از همکارای زنش ، به بهونه ای اطلاعات گرفتم .

نمیدونم همکارش فهمید یا نه ، برام مهم نیست ، اونی که برام مهم بود این بود که فهمیدم دیگه از دستش دادم ، سه سال بود که ازدواج کرده بود و یه بچه هم داشت ، تو دلم آرزوی خوشبختی براش کردم و برگشتم .

اون الان تازه ، سن اون موقع شوهر سابقه مو داره ، و منی که بخاطر غرورم زندگیم و به باد دادم ،
مو هاش تا حدودی  سفید شده بود ، سفیدی ای که شاید یادگار خاطرات منه ، بعد ها فهمیدم اون حتی بخاطر من به اصرار پدرم هم اومد که پدرم باهاش بد رفتاری کرد ، دلم برای نگاهش لک زده ، برای بغض نگاهش ، مطمئنم پدرمم پشیمونه منتها به روش نمیاره .

کاش به زندگی کمتر قانع میشدم . ولی قطعا آینده ام خیلی شیرین تر می‌شد ، فقط یه معما تو ذهنمه ، هنوزم دوسم داره یا نه ؟

بعضی از لحظه های زندگی ، ارزشش از کل زندگی بیشتره ، برام دعا کنید بتونم جلوی خودمو بگیرم ، سراغش نرم ...

متشکرم از توجه تون

با آرزوی خوشبختی


بیشتر بخوانید ...

چرا تقدیر من باید این جوری باشه ؟



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) رد کردن خواستگار (۱۴۳ مطلب مشابه) ازدواج فرزندان (۱۸۰ مطلب مشابه)