سلام

خواستم مطلبی در مورد فوبیا بنویسم شاید به درد کسی بخوره.

چند سال پیش توی شهر ما زلزله شد. خونه ما طبقه دوم یه بهار خواب داشت که اون جا رو اتاق مطالعه کرده بودیم و کتابامون و درس خوندنمون اونجا بود. موقع زلزله هممون طبقه همکف بودیم به جز خواهر کوچیکم که طبقه بالا بود. برا همین موقع زلزله من خیلی ترسیدم که نتونیم خواهرم رو نجات بدیم و چون زلزله تقریبا شدید بود و دو تا تابلو دیواریمون افتاد زمین , فکر کردم خونه داره میریزه. برا همین یه ترس خیلی شدیدی رو تجربه کردم که بیشترش ترس به خاطر خواهر کوچیکم بود.

خدا رو شکر به خیر گذشت و توی شهر ما هیچ ساختمونی خراب نشد. ولی من فوبیای زلزله گرفتم. این ترس فقط شبا که همه میخوابیدن و خونه سوت و کور میشد سراغم میومد. در حدی که یه لیوان آب میذاشتم کنار تختم و مدام بهش نگاه میکردم که اگه یکم تکون خورد بفهمم زلزله شده. تا جایی که یه کوله پشتی لوازم ضروری و چند تا روسری و کفش گذاشته بودم زیر تختم که اگه زلزله شد فوری برش دارم و برم بیرون.

امیدوارم کسی این بیماری رو تجربه نکنه ولی من تقریبا دو سال اینجوری عذاب کشیدم. به خاطر من طبقه بالا رو انباری کردن تا نگران اینکه کسی طبقه بالا هست نباشم. تا جایی بیماریم شدید بود که اگه توی خواب یه ماشین سنگین از کنار خونه رد میشد از خواب میپریدم و واقعا خونه رو در حال لرزش شدید میدیدم در حالیکه به لامپ نگاه میکردم میدیدم ثابته. پیش روانشناس رفتم فایده زیادی نداشت.

تا اینکه پنج ماه قبل مادر بزرگم به شدت مریض شد و آوردیمش پیش خودمون. من چون خیلی دوسش دارم مدام پیشش بودم و شبا ازم میخواست کنارش بخوابم و با هم حرف میزدیم. بعد حالش بدتر شد و بستری شد و باز تمام فکرم مادربزرگم بود, یا سرکارم بود یا چون مامانم بیمارستان پیش مادربزرگم بود توی خونه آشپزی میکردم و ظرف میشستم و شبا از خستگی میخوابیدم.

بعد مادربزرگم رو آی سی یو بردن و چون خودم دانشجوی طرح پرستاری ام فقط به من اجازه میدادن برم پیشش به عنوان همراه بشینم, منم وقتای بیکاریم پیشش بودم, شبا بالا سرش می موندم و قرآن میخوندم. یه مدت که کما بود من مدام پیشش بودم و براش قرآن میخوندم. تا اینکه بالاخره به هوش اومد و برگشت خونه خودش.

چند روز پیش از تلویزیون کلمه زلزله به گوشم خورد یهو یاد فوبیای خودم افتادم. بیشتر از پنج ماه حتی یک ثانیه بهش فکر نکرده بودم. دیشب موقع خواب ناخودآگاه باز به فکرم اومد ولی اصلا اون ترس قبلی رو نداشتم و فکر میکنم کاملا درمان شدم. البته مرگ دست خداست ولی من نه فقط از مردن بلکه از فاجعه میترسیدم. از ترس اینکه هممون بمیریم و یکی از افراد خونواده خصوصا خواهر کوچیکم زنده بمونه و عذاب بکشه میترسیدم.

به کسانی که انواع فوبیا رو دارن توصیه میکنم کافیه یه مدت حداقل چهل روزه اصلا به ترستون فکر نکنید. به هر نحوی که شده فکرتونو مشغول کنید. این روش خیلی موثرتر از دارو هست,چون هر چقدر بیشتر به مشکلتون فکر کنید و دنبال درمانش باشید یعنی بیشتر باهاش درگیر هستید. دارو هم تاثیر چندانی نداره به من فقط قرص خواب آور و ضد استرس میدادن که به خاطر شغلم نمیتونستم قرص خواب آور بخورم.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تجربیات پزشکی (۳۲۲ مطلب مشابه)