سلام

این شاید فقط یه درد و دل باشه اما جایی جز خانواده برتر نداشتم . گفتم فقط درد و دلی کرده باشم . ۲۲ سال سن دارم و دیپلمه . ۱۴ سالگی پسر خالم ازم خواستگاری کرد ولی هیچ وقت رسمی جلو نیومد چون مامانش راضی نبود و منم بهش علاقه مند شده بودم این موضوع سال ها زمان خورد تا اینکه در کمال ناباوری تیر سال گذشته خالم زنگ زد اجازه بگیره که برای همون پسرش خواستگاری خواهرم بیاد .

من اون عشقو بچگونه میدونستم ولی اصلا با این ازدواج راضی نبودم نمیدونم چرا حالم بد شد دوست نداشتم این اتفاق بیفته ولی جواب خواهرم مثبت بود و عشق من شد شوهر خواهرم و حالا من خواهر زنش شدم .

نمیدونم چرخ و فلک چه جوری گشت چرا این جوری شد ولی من بهش فکر نمیکنم اصلا چون فکر کردن هم خیانت اون زن داره اگر بهش فکر کنم به خواهرم خیانت کردم اون هنوز بهم توجه می کنه و یه جورایی زیر نظرم داره .

همیشه چشاشو پشت سرم حس می کنم یه جورایی خیلی ملموس بهم می فهمون با خواهرم خوشحال نیست .

چند روز پیش موقعیتی پیش اومد که با موبایل خواهرم باهاش صحبت کردم چنان گرم باهام صحبت میکرد که ببخشید گفتم ذاتش خراب حس کردم دوست نداره قطع کنه در هر صورت تمایلی به ادامه نداشتم .

حالا مسئله ی مهمی که باهاش در گیرم اینکه اون خواهرم سرکوفت من شده یعنی خانواده چپ میرن راست میان میگن اون اگه بود اینجوری بود اون اگه بود اینطوری بود مثلا تو مقوله ی آشپزی میگن اون آشپزی ۲۰ ولی تو چی ؟.... کلی توهین و تحقیر

درد بعدی اینجاست که خواستگارامو رد میکنند نمیدونم یا شایدم خواستگار ندارم به روم نمیارن میخوام ازدواج کنم از این وضعیت خسته شدم یه خواستگار سال پیش برام پیدا شده بود که کلا از هر چی خواستگار ناامید شدم .

خواستگار امسالی هم بنا به دلایل خانواده ندیده رد شد با اینکه میدونم میشه آشپزی تو خونه یاد گرفت میخوام آموزشگاه برم خانواده قبول کردن و امروز فرداست برم کلاس بلکه فرجی شد خسته شدم به خدا این خواستگار اولی بود که در جریان قرار گرفتم همش میگفتم خدایا مگه من چه ایرادی داشتم که این خانواده با این شرایط پسرشون میخوان خواستگاری من بیان ؟

خیلی وضعیتش ناجور بود بابام دیده بود پسر رو رد کردش بدون اینکه پاتو خونمون بذارن قرار بود راز باشه بین مون اما بابام دهن همه انداخت راز منو من جمله داماد محترممون و اون هم الان یه طوری نگام میکنه پسر ساده ای ولی جلوی من خیلی دلبری می کنه و تیپ میزنه دایم سرش تو گوشیشه .

یه روز موقعیت پیش اومد که فرداش قرار بود با ما خواهرم بیاد جایی اصرار اصرار که خونه ی بابات بمونه در صورتی که نزدیک یه سال ازدواج کردن مگه همچین چیزی میشه .

همیشه تحت فشارم همیشه استرس دارم از همه بدتر نیازمه نیاز جنسی داره اذیتم می کنه . موندم چیکارکنم ؟ اون از پسرخالم اون از وضعیت خواستگارام که سالی یه بار و همش ناامید کننده . چیکار کنم ؟ دانشگاه هم رفتم ولی دو ترم تموم انصراف دادم .نمیدونم تو این دنیا کسی جفت من خواهد بود

تازه اینم بگم که هیچگونه وابستگی به خانوادم ندارم یعنی تو شرایط هم قرار گرفتم دلم براشون تنگ نمیشه نمیدونم آدما چه جوری دلشون برای هم تنگ میشه .

اگر به حساب ظاهر بذارید بله از لحاظ ظاهر پولداریم ولی هیچی نداریم هیچی نیستیم از وقتی یادمه بابام قسط داشت و ساز ندارم ندارم میزد به زندگیمون هیچی اضافه نشده و هر وقتم یه دست لباس میخریم جیغ و هوار که تو کمد میلیون ها لباس آویزونه و خلاصه از دماغمون در میاره .

امروز هم متوجه شدم تو شربت معدش آب ریخته تا تموم نشه این از بابام . اون از مامانم که منو با دختر خالم مقایسه می کنه دختر خاله ای که ۲۵ سال داره هنوز نمیتونه برای خانوادش ناهار بذاره جلوشون جوری که مامانش اعتراف کرده که من باید ناهار شوهرمو بچه هامو بدم .

یعنی ایشون نقش هویجو دارن لازم به ذکر ایشون سرکار میرن ولی غذا گرم کردن هم بلد نیستن دردمو به کی بگم ؟ منو با اون مقایسه می کنه آخه چقدر زجر چقدر خون به جگرشدن !!!

داداشمم دنبال هر فرصتی که منو  تحقیر کنه من فقط آشپزی بلد نیستم اونم مقصرش من نیستم مقصرش مامانمه که فقط چسبیده به غذاهای سنتی ایرونی من از قرمه سبزی و .... حالم بهم میخوره اصلا ذوق غذای خارجیو نداره اگر هم بخوام من اینکار و انجام بدم تو ذوقم نمیزنه ولی آن چنان تشویق نمیکنه منم میتونم بگم ولی میگم دلش می شکنه مراعاتشو میکنم .

ولی اون راحت دختر خالمو میگه البته بگم فقط یه بار بیشتر نگفته ها چند بار هم وقتی حرفش بوده گفته که اون الان باید یه زندگیو بچرخونه چرا نمیتونه ناهار باباشو بده ؟ من حتی ماهیانه هم نمیگیرم کسی هم پای حرفا و درد و دلام نمیشینه رسما تنهام .

یه یه سالی میشه فکر این افتادم که بعد ازدواج برم یه کشور دیگه یا برم شهرستان زندگی کنم اینجوری راحت ترم خارج از کشور فامیل دارم البته پیش اونام نمیرم بعد از کلاس آشپزی کلاس زبان میرم البته قبل ترها هم  فکرش بودما تا پای ثبت نام رفته بودم ولی بی فکری بی فکری نرفتم ثبت نام کنم اگرم یه روزی اینجا موندم اساثام اینجا میمونه خودم اکثر سال و مسافرت خارجی به سر میبرم فقط اسمش بود پول داریم ولی رسما زندانی بودیم نه تفریحی نه گردشی نه مهمونی هیچی اگر هم خونه کسی بخوایم بریم بابام میگه اونجا چه خبره ؟

داداشمم زیاد خوشش نمیاد بیرون برم البته همیشه با مامانم میرم ها همش اگر من باشم میگه زود بیاین ها اینم بگم که خیلی  باهام شوخی میکنه در صورتی که خواهرم یه ذره هم بهش رو نداده بود و الانم که ازدواج کردم بهش زیاد محل نمیذاره مثل قبل .

برام دعا کنید . این از دامادمون این از بابام این از مامانم اونم از وضعیت خواستگارام . درد یکی دوتا نیست که ...

مرسی که خوندید

موفق باشید


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)