با سلام و خسته نباشید

من دختری 25 ساله هستم و تک دختر. مدتی است به دلایلی خانوادم خیلی بهم اصرار داشتن برای ازدواج و من با فشار ها و زخم زبون های اطرافیان هر روز سرخورده تر شدم .

این مساله حتی به تحصیل من هم ضربه زد از طرفی هم با اینکه خواستگاران زیادی دارم و داشتم ولی میل به ازدواج نداشتم و ترس داشتم از ریسک ازدواج .

با همه فشارهای اطرافیان مبنی بر اینکه زودتر ازدواج کنم به سختی تونستم منطقم رو کنترل کنم و صرفا جهت رهایی از فشارها انتخابی نکنم که یک عمر پشیمانی برام داشته باشه.

تا اینکه یکی از دوستان صمیمی که بهتره بگم خواهرم ، چون از تمام مشکلاتم مطلع بود فردی رو به من معرفی کرد .

در واقع برادر خواستگارش رو. این خانواده از نطر وضع مالی کاملا بی نیاز هستن و مرفه ، منتهی در شهر دیگه ای زندگی میکنن و برای کاری که دارن مقدور نیست به شهر من بیان .

من با مادرم صحبت کردم و ایشون گفتن میشه پدرت رو راضی کرد و من با خیال راحت تری قدم برداشتم ایشون عکس من رو دیدن و با حضور خواهرزادشون و چند باری خصوصی صحبت کردیم تا شرایط هم رو بدونیم خب من از ایشون خوشم اومد و ایشون هم از من .

لازم به ذکره که اصلا اهل دوستی نیستن و به شدت به من علاقمند شدن همهچی خوب بود و فکر نمیکردم اتفاقی بیفته ، اما حضور خواستگاری در خانواده مادریم باعث شد مادرم سست بشه و به بزرگترین مخالف تبدیل شه و در نهایت پدرم مخالف شد با زحمت تونستم راضی کنم بذارن برای اشنایی بیان .

اما متاسفانه اونها هم شخصی سر زبان دار که مجلس رو دست بگیره نیاوردن. و همچنین پسر نتونستن حرفاش رو بزنه به من گفته بود طبق شرایطی میتونه بیاد شهر من. ولی نشد که در جمع بگه در نتیجه من دروغگو شدم و پدرم گفت اگه اینجور بود تو جمع پیش خانوادش میگفت .

خلاصه اوضاع طوری شد که من تنهای تنها تو رگبار حرفا و قضاوتها موندم و از ضربه خوردن اون پسر ترسیدم برای همون ردش کردم. چند وقتی گذشت گاهی بهم پیام میداد که با سردی و به بدترین شکل ردش میکردم میخواستم ازم زده بشه اما بازم اومد سمتم فهمیدم افسردگی شدید گرفته .

کسی که خیلی محتاط بود تو کار اسیب شدیدی به صورتش وارد شده بود.تمام عید دور از خانواده بود میگه تو فقط بگو کنارمی من هرکاری میکنم .

میدونم که میکنه اما خانوادم قبول نمی کنن بدجور مخالفن. بدون شیرینی یا دسته گل اومدن چون برای اشنایی بود البته خودم هم تو ذوقم خورد چون ما خانوادمون عادت نداریم جایی دست خالی بریم میگیم بی ادبی و خساست و عدم ارزش قائل شدن برای میزبان هستش.

از طرفی عدم قابلیتشون تو متقاعد کردن پدر و مادرم هم بی تقصیر نیست. و همینطور اینکه دیگه ازشون خبری نشد میگن اگه میخواستنت پاشنه در رو میکندن. ولی خبر ندارن که پیش من اصرار زیاده . هنوز من از ترسم چیزی نمیگم بهشون که دوباره جو خونه متشنج نشه.

حالا با همه این توصیفات به نظرتون چیکار کنم جوابش رو بدم ؟ من اهل دوستی نیستم اونم ازم دوستی نمیخواد از همون اول میگفت  باید خانواده ها در جریان باشن و بعد هم رو بشناسیم اما حالا که اوضاع اینظور شده نمیدونم چیکار کنم.

من دوسش دارم و نمیگم عاشقشم من عقلانی دوسش دارم با مقایسه با کنترل و بررسیش بهش علاقمند شدم.

تنها کسی بود که حاضر بود برای ازدواج پیش مشاوره بریم بهم احترام میذاره و هوام رو داره ولی خانوادم که همیشه میگفتن منطق من اعتماد دارن حالا من رو باور ندارن انتخابم رو قبول ندارن ایرادا و حرفایی میزنن که دیوونم میکنن.

ببخشید که سرتون درد اوردم.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)