خانواده برتر

من اگر همسرم اینطوری بشه کلی باهاش بحث میکنمو مشاوره و فلان ولی اگر درست نشد خیلی راحت طلاق میگیرم... بعدشم بچه هاش که فقط ماهانه میخوان پس راحت میتونه طلاق بگیره

تا زمانی که سادگی هست قناعت هست، عشق و محبتم هست ولی وقتی آدم به یه جایی میرسه فراموش میکنه قبلا کجا بوده و الان کجاست نه پول به تنهایی خوشبختی میاره نه ظاهر زیبا!!

واقعا گذشتون خیلی قشنگ بوده ما هم که الان بچه های امروزی هستیم دنبال همون زندگی گذشته شما هستیم میدونید من فکر میکنم پول زیاد ادما رو از هم و ازخدا دور میکنه و من هیچ وقت ارزوی پولدار شدن رو ندارم البته فکر منه شاید هم اشتباه باشه ولی شما هم نباید تسلیم بشید و باید اول از خانمتون شروع کنید و کاری کنید که بشه خانم قبلیتون مثلا بیشتر تو خونه باشید بیشتر ازش بخواین باهاتون باشه یا هر کار دیگه ای که فکر مکنید برش گردونه به همون خانم گذشتون چون به قول خودتون ذاتش خوبه پس میتونه خوب بشه امیدوارم تا قبل سال 95 زندگی  تون مثل گذشته پر از عشق و محبتبشه و سال خوبی در کنار خانواتون داشته باشید

ای بابا یه خورده قصه هاتو واقعیتر بنویس 

ممنون ازمطالب مفیدتون ببحشید این داستاناواقعیه؟منبعشون؟

مرسی من تو اون حکایت دیگه سوال کرده بودم که احساساتی بودن من خوبه که شما تو این پست جوابمو دادی . مرسی

شما نویسنده هستید ؟

همیشه گفتم همه چیز پول نیست. اما خیلیا باهام مخالفت کردن که اول و آخر مشکل سر پوله

عالی بود

منم دقیقا مثل شما فکر میکنم. منتظر بودم این مرده خیانت کنه. 

به یه پارچه اقا

این جملت که میگی مرد براش زیبایی مهم نیست خخخ

من دختری که الان افسردگی گرفتم هرگزززززززززززز شما داستان نویسای دروغگو رو نمیبخشم هرگز...با این دروغا که مردا با احساسن و .....منم باورش کردم  باعشششق زندگی مشترکمو شروع کردم اما همیشششششه احساس بدبختی کردم چون  هرگز شوهرم  لقمه دهنم نذاشت هرگز سرخیابون نبردم قاقالیلی و اینا بخره بخوریم از سرکارکه میاد ازشدت خستگی خابش میبره تو این مدت ازدواج هرگز هیچجا مسافرت نرفتیم ما هیچ خاطره  خوشی نداریم که بعدا یادش  بیافتیم دخالت خانواده شوهر تو زندگیا فراوان ....جم  کنید دروغاتونو نوروخدا یه زندگی واقعی ترسیم کنید زندگی که درش زن باید با محبت رفتار  کنه اما محبتی که شما گفتید از شوهرش نبینه ...بلکه محبتو از چشمای همسرش درک کنه ...به دخترا  بگید مردا غرور دارنن اهل قهرای پی درپی نباشن اهله گریه نباشن بگید زندگی سختی و خوشی کنارهمذ هستن بگید همه ددرزندگی با مشکلات کوچیک وبزرگ دست وینجه نرم میکنن لطفا احساس بدبختی نکنید دخترای تازه ازدواج کرده ..بگید زندگی ....

با سلام و تشکر از همه ی شما عزیزان

داستان  جالبی بود .

با سروناز موافقم
زندگی اونطور که دخترا فکرمیکنن نیست
مردها هم اینقدر احساساتی نیستند

سلام عزیز دلم
شما  منو ببخشید یکم بی ادبانه صحبت کردم معذرت میخوام

راستش من ازدست افکار و تخیلات خودم ناراحت بودم سرداستان شما خالی کردم
میخوام سرگذشت خودمو براتون بگم شاید یتونید بی ادبیم رو درک کنید
 سعی میکنم به شیوه خودتون بنویسم هرچند من نه سخنران خوبی هستم نه نویسنده.....
باور رایج من :مردها هم مثه مازنها عاشق میشن!

یکی بود یکی نبود یه سروناز کوچولو  بود زیبا ...مهربون و عاشق شیطونی ...سروناز کوچولو همه ادمهارو دوس داشت ازته قلبش....سروناز بزرگ شد برای خودش خانومی شده بود اخه دیگه بچه نبود الان13سالش شده بود یروز برای درس خوندن به کتابخونه رفته بودتو کتابخونه چشمش به یه کتاب رمان افتاد اونو برداشت چندصفحه ازروی کنجکاوی خوند وای چقد شیرین نوشته بود
 (داستان دختری که باپدرش به مسافرت رفته بود برای تجارت ...وتو سفر یه مشکلی برای پدر دختر پیش اومده بود واون اقا با وجود مشغله های زیاد  و....پیش این دختر مونده بود تا مشکلشون حل بشه اون اثقا حتی سفرخارجش رو که کاری بود بخاطر این دخترکنسل کرد ...وای چقد عاشقانه ....پسر هرروز برای دختر گل می اورد ی میکرد اونو بخندونه تا قصه پدرش اذیتش نکنه ....و خیلی کارهای دیگه پدر این دختر بهبود یافت و این دو با وجود مخالفت شدید پدردختر پای عشقشون موندن و با هم ازدواج کردن و زندگی عاشقونشونو شروع کردن هرمماه سفرمیرفتن ..پسر هرروز  با گل وارد خونه میشد هربار همسرشومیبوسید وقربون صدقش میرفت از زمین بلندش میکرد ودورتادور خونه میچرخوند اگر این دختر قصه اخم میکرد اون پسر تاصبح گریه میکرد والتماس که خانومش ببخشه ایشونو وای از روزی  که تولد خانوم بود یا مثلا سالگرد ازدواجی چیزی این اقاتمام برنامهاشو کنسل میکرد واز یماه قبلش یه سورپرایز اساسی میریخت ویه کادو محشر که به خانومش هدیه بده اینم بگم این خانم هم تمام تلاششو میکرد اما کارهایی که اقا انجام میدادن بسیار بیشتر بود )

وای چه اندازه اونروز با خوندن اون داستان اخساس سرخوشی کردم چقد قلبم تند میزد چقد حالم دگرگون شد ازاون روز  عاششششق رمان شدم  ..هر هفته اگر نبود هرماه یه رمان جدید میخوندم تو همه این رمانها مردها عاااشق بودن وزنها پراز ناز.....چهارسال گذشت حساس میکردم  ممیتونم یه زندگی مشترک تشکیل بدم یه زندگی که همه انگشت به دهان بموننو حسرت زندگی منو بخورن اخه من تمام اصول یه زندگی مشترک رو یاد گرفته بودم تمام حرکات اون زنهارو حفظ کرده بودم وامادگی عاشق کردن یه مرد رو داشتم ....هجده سالم بود که اولین خاستگارم اومد زیاد مطابق مرد قصه هام نبود دومی هم نبود اما سومی رو جواب بله دادم اخه حیف بود که منی که میتونم اینهمه زندگی شیرینی بسازم بیشتر از این خونه پدری بمونمبعضا میشنیدم زندگی دیگران به شیرینی  تصورم نیست اما زندگی من فرق داشت من اصولشو ازکتابا یاد گرفته بودم اما اونا که بلد نبودن ....عقد کردیم و بفاصله کمی عروسی......

خوووووب زندگی مشترک شروع شد اقا ساعت شش صبح باید میرفت سرکار اما سروناز ساعت یازده بیدار میشد خونه مامانی ....اقا با تشر داد میزد سروناز صبحانه منو اماده نکردی چرا ؟؟؟؟سروناز با ترس ازخواب میپرید و میگفت من تا سه صبح بیدار بودم تو ساعت نه شب خوابیدی و الان بیدار میشی نمیتونی حداقل ارومتر صدام بزنی نمیتونی لبامو ببوسی وبگی خانوم خوشگلم  من دارم میرم سرکار شما چیزی نمیخوای سرونازم برات میزو چیدم بیدارشدی صبحانتو بخوریا نکنه نخوری لاغر شی خانوم نازم ....اخه توکتابایی که خونده بودم اینجوری نوشته بود!!!ظهرها از سرکار خونه نمی اومد حتی یه زنگ هم نمیزد بپرسه خانوم من بیدارشد صبحونه خورد الان داره چکار میکنه دلم براش یه ذره شده...اخه تواون کتابا نوشته بود اقاها ازسرکاربه خانومشون زنگ میزنن....!!!1هفته بعد شنبه تولدمه هورااا خدایا ینی اولین سال تولدم تو خونم شوهرم برام چه سورپرایزی داره اومد خونه من منتظر سورپرایز!یه شام خوشمزه پختم وکل روز به این فکر کردم که خدایا ینی چه سورپرایزی برام چیده شاید با یه دسه گل بزرگ بیاد!شایدم با یه کیک بزرگ شایدم یه جعبه کوچولو که توش یه گردنبند قلبه!وای خدایا پس کی شب میشه!شب شد وهمسر اومدمن ذوق کنان پشت در منتطر از دسته گل که خبری نبود کیکم نبود پس لابد همون جعبه طلا رو توجیبش حدداقل داشت؟اهان فهمیدم من مطمعنم میخوادبگه بریم بیرون غذا بخوریم واونجا به گارسون میگه کیک بیارن!!اخه تو اون کتابا یکی از این دوحالت بود!!اومد خونه خودمو لوس کردم وگفتم سلام نفسسسسم گفت سلام خستم !میرم بخوابم یساعت دیگه بیدارم کن شام بخورم رفتو خوابید اهان خوب خستست یساعت دیگه حتما سورپرایزشو میاره !یساعت بعد هرچی بیدارش کردم بیدار نشد من میگفتم همسرم ؟تاج سرم؟همه زندگیم بیدارشو....نازنینم؟پاهاتو ماساز  بدم؟لبهاشو میبوسیدم تا بیدارشه...اما نشدچون خوابش می اومد چهارتا فحشم داد که بذارم بخواه ایا کورم که خستست!1!!فردا صبحش هم هیچ فرقی با روزهای قبل نداشت وای خدا اونشب من تاصبح گریه کردم چرا ززندگی من اینجوریه!
مادرم مریض شد گفتم همسری مادرم مریضه من میرم خونه مامانم یک هفته .گفت بیخود  مگه خاهر دیگه نداری بتوچه من صبحانه وشام کجا بخورم اشکا راه  افتادن مگه تواون  کتابا ننوشته بود اون اقاموند تا پدرزنش خوب بشه من حتی نرم پیش مادرم!!نمیدونم تواون قصه ها چرا مادرشوهرا وجودنداشتن یا اگربودن ازمادرمهربانتر بودن !مادرش مریض شد من بخاطر اینکه نگذاشته بود برم پیشمادرم من هم نرفتم پیش مادرایشون .....لجبازی تو تمام زمینه های زندگیمون اوج گرفت کاربجایی رسید بهم گفت گمشم برم بیرون طلاقت میدم.....من رفتم خونه بابام.....

اما استاد دانشگاهمو یروز تو خیابون دیدم اون منو ازشدت لاغری نشناخت امامن شناخنتم .....گفت سرونازم خوشبختی؟گفتم بله استاد خیلییییییییی .....و اشکام امونم ندادن ...بردم تو پارک وقصه زندگیمو براش گفتم واونجا برای اولین بار فهمیدم کتابای قصه حقیقت ندارن ....این استادمو خیلی خوب میشناختم هم خودشو وهم شوهرشو ...برام از سختیای زندگی خودش گفت از دعواهای اول زندگیشون از صبوریاش ازسیاستاش ومن انگار تازه داشتم اصول زندگی مشترک میشنیدم بهم گفت زندگی بچه بازی نیست ....گفت باید خستگیای شوهرتو درک میکردی باید دستاشو میبوسیدی وازش بابت زحمتی که برایزندگیتون میکشه تشکر میکردی هرشب!اما اخه اون کتابا  میگفتن مرده هرشب زنشو میبوسیدو میگفت خسته  نباشه!واااای اونروز معنی واقعی زندگی رویاد گرفتم استادم بهم گفت تماااااااااام زندگیا سختی دارن ما باید قوی باشیم ومحبت دوطرفست گفت نباید هرگز غرورررررررر مردمو بشکنم باید شبا منم زودتر میخوابیدم تا بتونم صبح قبل همسرم بیدارشم وصبحانشو اماده کنم ...خیلی برام حرف زد وهرچی میگفت برعکسه کتابا بود میگفت سالها ازمادرشوهرش نگهداری کرده اخه مادرشوهر مثه مادرخوده ادمه ....میگفت اگر اونروز تو به مادرشوهرت محبت میکردی شوهرت شرمنده میشد وباربعد به مادرتو محبت بیشتری میکرد ومیذاشت کنارش بمونی ....گفت شوهرمو همینجوریکه هست دوس داشته باشم....گفت مردا فراموشکان و مناسبتا یادشون نمی مونه ما نباید انتظار داشته باشیم واگرم خیلی دلمون هدیه میخواد با سیاست وزیرکی یجوری خودمون یادشون بندازیم فلان روز چه روزی هست تا یادشون بیاد گفت من یه دخترکه با احساس ساده هستم ....اونروز من چشمام برای اولین بار چشمام باز شد...
برگشتم  خونه به شوهرم زنگ زدم و  باگریه همه چیزو  تعریف کردم ازبچه  بازیام گفتم ازاینکه تازه دارم عاقل میشم  بهش گفتم اقاجون من سنم کم بود نفهمیدم زندگی واقعی چی هست منو ببخشید ....اونم منو بخشید وازفردا صبحش برگشتم خونم وبهش قول دادم عوض شم .......اون روزهای افسردگی رو هرگز فراموش نمیکنم .....من الان خوشبختم اما تازه یساله میفهمم زندگی مشترک چی هست اون یسال قصه تقصیر اون داستانهای دروغ بود وگرنه من از اول چشمامو باز میکزدمم.....دیگه منتظر شنیدن دوستت دارمهاسی روزانه نبودم عشق ومحبتو از چشمای شوهرم میخوندم ...دیگه لجبازی نمیکنم شوهرمو درک میکنم ...اگر کادوی تولد برام نخرید هباشه بهش میگم شوهر خوبم تو بزرگترین هدیه زندگی منی تورو دارم هدیه میخوام چکارررر.....

زندگیت خیلی جالب و البته اموزنده بود.

سو تفاهم نشه جالب به خاطر اینکه تجربه ات خیلی ناب و خاصه


من که واقعا در س گرفتم .

خودتون چن سالتونه ؟؟؟؟؟

چن ساله ازدواج کردین ؟

من 23 سالمه 

داستان همش راست نیست خیلی پیچیده تره چون اولش گفتم میخوام مثه میم یگانه بنویسم مجبور شدم عین سرگذشتمو ننویسم امیدوارم منظورمو بگیری

ایناهمش به خاطر پول حرامه اگر پول مرد حلال باشه کا ربه اینجاها کشیده نمیشه خیلی ها پولدارهستند وخیلی خوشبخت

به سروناز:

مرسی از اینکه داستان زندگیتو گفتی چون چشم ادم و به روی واقعیتا باز میکنه
منم بعضی وقتا رمان میخونم ولی میدونم که اینا همش داستانه و واقعیتی نداره

سلام گلم خوشحالم داستانمو دوس داشتی ...ببین اگر میخونی بدون همشون دروغن باشه؟؟:))))))