سلام دوستان

متن یه کم طولانیه ، اگه حوصلشو داشتید کامل بخونید. البته خیلی مختصرش کردم.

شماها منو نمیشناسید، و من هم شما رو نمیشناسم. اینو گفتم تا بدونید که دارم راستشو میگم و دلیلی هم ندارم که بخوام دروغ بگم. اگه میخواستم به خودم دروغ بگم دیگه اصلأ اینجا نمی نوشتم و با خودم حلش می کردم.

ماجرا از این قراره که من یه دختر عمو دارم که حدود 2 سال پیش بهم ابراز علاقه کرد. ولی من هرگز این ابراز علاقشو قبول نکردم و بهش میگفتم ببین من این اس ام اساتو نادیده میگیرم، ولی اجازه نده روابط دختر عمو پسر عمویی مون بهم بخوره چون من خیلی از این جریانا رو دیدم تو دوستام که رفتن سراغ عشق و عاشقی از فامیل و الان بخاطر گذشته دیگه کلأ با هم در ارتباط نیستن، بخاطر روابط احساسی بی عاقبت.

دلیل بعدیش اینکه از من 6 ، 7 سال کوچیکتر بود. ( بابا وقتی این ابتدائی رو تموم کرده بود، من داشتم دیپلم میگرفتم!! واسش روزنامه دیواری درست میکردم!!! انشاء مینوشتم واسش!! اومده بود میگفت من لیلی تو ام مجنون من!!! )

راستش من به این قضیه سن خیلی حساسم و دوست دارم همسرم بین یک تا سه سال از من کوچیکتر باشه. دو سال پیش تو دوران چهارده پانزده سالگیش بود و من هم که میدونستم دخترا و همینطور پسرا تو این سن و سالها تریپ عشق و عاشقی برمیدارن، ردش میکردم. دلایل زیادی داشت. همینطور یکیش هم این بود که میدونستم هیچ تضمینی نیست که آدم با دوست دخترش یا اونی که دوستش داره بهش میرسه یا نه.

باور کنید انقدر عاشق و معشوق دیدم که به هم نرسیدن به دلایل مختلف! ازدواج رو یه جور قسمت میدونم. روز ازدواج با کسی پای سفره عقد میشینی که اصلأ باورت نمیشد یه روزی با این خانم یا آقا بخوای ازدواج کنی. بعد از اونهمه روابط و ...

دختر عموم هی بهم زنگ میزد، شمارمو از گوشی مامانش برداشته بود. تا سه چهار ماه همیشه کارش این بود. منم شمارشو تو لیست رد میذاشتم، اس ام اساشو تو بلاک میذاشتم ولی دست بردار نبود. راستش منم داشتم یواش یواش عاشقش میشدم. مطمئن شده بودم که واقعأ منو دوست داره که اینقدر سمجه.

تا اینکه یه روزی اومد که هر چی از دهنم در میومد بهش گفتم. بعد از چهار پنج ماه که بهم ابراز علاقه کرده بود فهمیدم که به داداشم هم اس ام اس میده و بهش شارژ میفرسته و بهش میگفته عشقم، دوستت دارم و این حرفا. ولی داداشمم هم بهش اهمیت نمیداد. بعد از اونهمه جنگ و دعوا همشو انکار کرد. با اینکه همه چیز مثل روز روشن شده بود، ولی بازم داداشم که میترسید وارد رابطه عاشقانه باهاش بشم منو با همسایه عموم اینا آشنا کرد که اون پسره هم باهاش دوست شده بود و حتی رفته بود خونشون و باهاش بوسیدن و بغل کردن بوده. من مات و مبهوت شده بودم! من هم همه این حرفا رو بهش میگفتم و باز زیرش میزد.

من حرفای اون پسره رو باور میکردم چون احساس میکردم که راست میگفت. بعد از اینکه دستاش هر روز واسم بیشتر رو میشد، هربار بهم میگفت نه ببخش، من نبودم، غلط کردم و اینا...

بعد بازم میرفت با اون پسره حرف میزد که آره من میخوام جوانی کنم و بعد تو فامیلمون یکی هست که قول و قرار ازدواج با هم گذاشتیم. این پسره هم هر چی این میگفت رو میومد به من میگفت! از بس تو فامیل راست میرفتم راست می گشتم دیگه فکر میکرد منم یه آدم ساده ام و هیچی حالیم نیست. چرا دروغ بگم؟ دختر خواستنی بود، خوش رو. خیلی از فامیلا اونو واسم پیشنهاد میدادن واسه ازدواج، منم تو دلم میگفتم که خودش بلیط خودشو سوزوند...

تو روزای سخت زندگیم بودم که دیدم باز دست از سرم برنمیداره و باز هم حرفاش به گوشم میرسید. حدود یکسال از ابراز عشقش بهم میگذشت که منم تصمیم گرفتم زهرمو بهش بریزم تا ببینه با کی طرفه. منم گفتم آره عزیزم منم عاشقت شدم، و باهاش ... برقرار کردم. رابطه کامل نبود و ... به پایین تنه هم کاری نداشتیم. دو سه بار اینکارو کردم و بعد بهش گفتم که دیدی؟ منم میتونم مثل همه پسرای دیگه باشم و باهاش خدافظی کردم.

یکسال از اون ماجرا میگذره و من بعد از اون ماجرا حس میکنم دیگه یه آدم دیگه شدم. هیچوقت و هیچوقت حتی به انگشت یه دختر هم دست نزده بودم. قبلش سه، چهار سال عاشق دختری بودم که اونم عاشق منم بود ولی حتی ناخنم رو هم بهش نزده بودم. من با دخترای زیادی حرف زدم ولی قسم به این ماه عزیز به هیچ دختری تا حالا نه شماره دادم و نه یادم میاد که سر راه بهش متلک انداخته باشم. حتی اون عشقم که حالا دیگه نیست و ازدواج کرده هم اوایل که فهمید عاشقش شدم خودش شمارمو پیدا کرد. ولی الان همیشه احساس گناه میکنم که اگه دخترعموم راه اشتباهی رو بره، مسئولش منم.

 

دروغ چرا؟ بعد از رابطه حس میکنم تازه عاشقش هم شدم. آدمی نیستم که بخاطر روابط گذشته یه دختر، این موضوع تو ازدواج با اون منو تحت تأثیر قرار بده، ولی چون با داداشم هم رابطه داشته هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم. این دختر هرگز چنین موجودی نبود که تو این سنش با چند نفر همزمان حرف بزنه، یه دوست ناباب داشت که اون اینو به بیراهه کشوند.

از پارسال تا به حال خیلی داغون تر و خرابتر شدم. بعضی وقتا میگم حقش بود، بعضی وقتا خودمو سرزنش میکنم که اگه حتی اون هرچی بود نباید تو خودتو خراب میکردی. البته نباید نقش اون حس شیطانی رو هم نادیده بگیرم، تو دوران سختی بودم و میخواستم از زیر بار اون فشار در بیام. حس شیطانی و حس انتقام دست به دست هم دادن تا اون اعمال از من سر بزنه.

الان باز هم همدیگه رو میبینیم میان خونه ما، ولی دیگه سعی میکنم گذشته رو فراموش کنم و باهاش مثل دختر عمو پسر عمو سلام و احوالپرسی میکنم و صحبت میکنم. اون قضیه عین خیال این نیست، منم میخوام عین خیالم نباشه ولی تو درون وقتی این فکر سراغم میاد داغونم میکنه.

من میخواستم اگه میشه کمکم کنید و راه حل بدید که از این بحران خارج بشم چون خیلی عذاب وجدان دارم.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)