سلام دوستان
من یه دختر مجرد 20 ساله م و قصد جدی برای ازدواج دارم ولی برادر 38 ساله م به شدت دید منفی نسبت به ازدواج من داره و همش نفوس بد میزنه و با اینکه خودش ازدواج کرده و زن و بچه داره (همسرش هم نسبتا زن خوبیه) ولی همش از بدی های ازدواج میگه تا جایی که زنش گریه ش گرفت از حرفاش و گفت تو چرا همش بد میگی مگه ازدواج چه مشکلی داره؟ (آخه زن داداشم ابراز میکرد که از زندگیش راضیه و ازدواج خیلی خوبه و داداشم همش از ازدواج بد میگفت تا منو متقاعد کنه) میگه میخوای بری  زیر ... مادرشوهر و شوهر شی که معنیشم نفهمیدم:| کسی فهمید به منم بگه
هر چی میگم فک کن اونا هم مث خودمونن مگه من زنتو تا حالا اذیت کردم؟ مگه ما تا حالا کاری بهش داشتیم؟ خب اونام مث ما هی میگه بذار یه چن سال از سنت بگذره میگه من قبل از ازدواجم اخلاقم خیلی بد بود اگر ازدواج میکردم زنم نمیتونست تحمل کنه توام صبر کن تا بیشتر اخلاقت جا بیفته و زندگی برات سخت نشه ( ینی فک میکنه من قراره با یکی مث خودش ازدواج کنم!!! فک میکنه همه مث خودشن!!!!)

بهش گفتم اصن به فرضم که طرفم مث تو باشه من همون موقعی هم که تو تو خونه یه روانی بودی عاشقت بودم و مث همین حالا باهات رفتار میکردم مگه غیر از اینه؟ گفتم من انقد رفتارای دیگه ی تو رو دوست داشتم که با تمام این رفتارات کنار اومدم و توام هر روز بهتر شدی مگه غیر از اینه؟ گفتم به فرض که مث توام باشه اگر اون ویژگی هایی که من میخوامو داشته باشه چه اشکالی داره بهش کمک کنم تا بهتر بشه؟

گفتم اون زمانی که همه میگفتن فلانی این دیوونه س نری طرفش من حتی اگر کتک هم میزدی میومدم طرفت و بالاخره تونستم روت تاثیر بذارم بهشون ثابت کردم که تو اونی که اونا فک میکنن نیستی گفت خب آره ولی بالاخره طول کشید تا قلقم دستت اومد دیگه؟ گفتم آره ولی ارزششو داشت چون به هر حال اون چیزایی که من دوست داشتم توی تو بود ولی توی بقیه نبود به فرضم که مث تو باشه حاضرم چن سال باهاش مث تو رفتار کنم ولی با آدمی که دوسش دارم زندگی کنم و تنها نباشم
انقدر آدم بد دیده دیدش منفی شده چیکار کنم از ازدواجم نترسه؟ من دوس دارم ازش مشورت بگیرم و به حرفاش گوش بدم ولی تا شروع به حرف زدن میکنم میگه بنظر من اصلا ازدواج نکن همش میخواد پشیمونم کنه البته الان متقاعد شده که بذاریم خواستگار بیاد شاید خوب بود ولی هنوزم میترسه از قیافش میفهمم
در مورد هیچی هم حرف نمیزنه میگه من که گفتم نظرمو من میگم ازدواج نکن
من میخوام با آرامش راهنماییم کنه چیکار کنم خیالش راحت شه؟
بهشم گفتم من عجله ای ندارم برای ازدواج تا الانم چن نفرو رد کردم فک نکن با نفر اول میخوام برم ولی هنوزم میترسه چون خواهرم با پسر عمه م (که دوست صمیمی برادرم بود) ازدواج کرد وخیلی اذیت شد میگه دیدی؟ بهترین کسی که فک میکردیم این بود که اینطور شد میگم خب به موردای بهتر فک کن همیشه اینطور نیست ولی ....
کمکم کنید ذهنیت مثبت براش ایجاد کنم
همه اینارو توضیح دادم تا بدونید چه چیزایی گفتم و تاثیر چندانی نداشته
من خیلی با احساس و مهربونم برا همین برادرم خیلی رو من حساسه و حساب منو از همه جدا میدونه و طاقت ناراحتیمو نداره و خیلی دوسم داره منم همینطور تو کل خونواده ما از همه با هم صمیمی تریم(با اینکه دوتا خواهرم دارم که یکیشونم مجرد و از من بزرگتره) در مورد همه چیزم باهم صحبت میکنیم حتی یه موقع ها از مسائل بعد از ازدواجم حرف میزنه ولی من زیاد نمیتونم باهاش حرف بزنم چون همینجوری هم ازش خجالت میکشم  یه وقتا کنارش که میشینم(البته ما همیشه کنار همیم) دستمو میگیره من حالم بد میشه و حسابی داغ میکنم و خجالت میکشم:| چه برسه به صحبت طولانی در مورد ازدواج


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)