سلام و خسته نباشید.
من خانمی 20 ساله هستم، دانشجوی معماری در شهرکرد اما ساکن اصفهان که آبانماه سال 93  با آقایی که متولد 68 هست و از فامیل های دور مادرم میشه (نوه ی دختر دایی مامانم ) عقد کردیم و الان هم در دوران عقد به سر می بریم.

با پا فشاری و البته تمایل کمی که خودم هم داشتم با هم رابطه ی کامل جنسی برقرار کردیم. اما من چند وقتی هستش که متوجه شدم ( همسرم خودش واسم تعریف کرد ) که به مدت دو سال با خانومی که از خودش بزرگتر هم بوده دوست بودن و حتی شبی که اومده خواستگاری خونه ی ما وقتی رفته اون خانوم بهش اس ام اس داده که چی شد؟ { این رو مامانش واسم گفت!! } .

همسرم گفت که قصد ازدواج باهاش رو داشته و خیلی دوستش داشته و اون هم ایشون رو دوست داشته و حتی مامان و خواهرش هم میان اصفهان ( همسرم و خانواده ش ساکن شهرکرد هستند و همسرم در دوران دانشجویی اصفهان بوده ) و این دختر خانوم رو می بینن ولی پدر همسرم به شدت با این قضیه مخالفت میکنه.

از اون روز تا الان خیلی از همسرم بدم میاد و هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. انگار دیگه هیچ چیزیش واسم مهم نیست. دارم دیوونه میشم خیلی بهش بدبین شدم ازش بدم میاد،حس میکنم خیلی مخفی کاره.

احساس تنهایی و شکست میکنم. آخه من وقتی مجرد بودم با هیچ کسی از جنس مخالف دوست نبودم و هیچ رابطه ای نداشتم و همیشه میگفتم خدایا من با تو معامله میکنم...

ولی متاسفانه الان چند وقته اعتقادم رو حتی نسبت به خدا هم از دست دادم. هر لحظه به خود کشی فکر میکنم! میدونم فکر بچه گانه ای هست اما حس میکنم این تنها راه خلاص شدن از این احساسای بده....

همسرم خیلی رفتار سردی با من داره حتی مایل نیست که من رو ببوسه یا بغلم کنه...

همیشه من به زور اون رو بغل میکنم یا بوسش میکنم. حتی یک بار بهم اس ام اس داده بود که هیچ احساسی بهم نداره و منو مثه خواهرش دوست داره!!....نمیدونم چیکار کنم.. کارم فقط شده گریه توی خلوت لبخند جلوی ملت..

اوضاع نا بسامانی دارم.. همسرم با دوستش که شریکش هم بود یک کارگاه داشتن ولی از بعد از عید دیگه نرفتن سر کار و خط تولیدشون رو خاموش کردن و همسرم الان میره توی مغازه ی باباش.. واقعا کلافه م دلم میخواد خودمو بکشم.. خسته شدم! هیچ کسی رو ندارم که باهاش درد و دل کنم، زود عصبی میشم،ک لافه م.. انگار گم شدم..

اطرافمو پر از امواج منفی کردم..افکار بد همه ش تو ذهنمه نمیتونم خودمو آزاد کنم..فقط به خود کشی فکر میکنم..فقط..

میشه کمکم کنید بگید چیکار کنم؟!

واقعا آرامشم رو از دست دادم..بیشتر نیاز به دلگرمی دارم تا نصیحت.. از وقتی همسرم اینا رو واسم گفته انگار یک تکه یخ بالای معده م هست..بغض چند وقتیه تو گلومه نمیتون راحت نفس بکشم نمیتونمم هیچ کجا راحت گریه کنم تا سبک بشم..

واقعا اذیتم و دارم دیوانه میشم..


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
راهنمای زوج های جوان (۷۴ مطلب مشابه)