سلام
من زندگیم پر از تنش و مشکل به خاطر مشکلات خانوادم بوده . تک دخترم و 23 سالمه راستش تا قبل از این که برم دانشگاه آدم بیش از حد وابسته ای به مادرم بودم و همین طور بابام . اما عجیب به مامانم وابسته بودم اصلا از هم جدا نمی شدیم ,بالطبع به خاطر همه چیز مادرم واسم تصمیم میگرفت و من اصن نمی دونستم خوب چیه بد چیه .

در واقع فکر من و تصمیمات نهاییم مامانم بود تا اینکه موقعی که رفتم دانشگاه و از مادرم جدا شدم خیلی تغییرات بوجود اومد دیگه قضیه فرق کرد خودم فکر میکردم تصمیم می گرفتم چون از هم دور بودیم منم استقلال پیدا کردم اما به خاطر اینکه قبل دانشگاه همه جا با مامانم بودم دیگه دوست صمیمی نداشتم بعدشم تو دانشگاه با چند نفر دوست بودم که خیلی صمیمی نبودیم .

از زمانی که رفتم دانشگاه تا حالا خیلی احساس تنهایی میکنم البته الان تموم شده دانشگاهم مشکلم از اونجا شروع شد دیگه مامانم هر حرفی میزنم منو درک نمی کنه ,و کلا با حرفام مخالفه الان 3 ساله که اینجوریه بعضی موقع ها میگم شاید من چرت میگم حق داره ولی بخدا همون حرف از زبون داداشم میشنوه تاییدش می کنه از زبون من که میشنوه میگه نه اشتباه میکنی .

مثلا اون روز عمم خیلی بد با من برخورد کرد میگم مامان اینجور حرکتی رو دیدی میگه نه!!!!!!در صورتی که دید خودش داشت نگاه میکرد والبته بعد چند وقت از زبونش در رفت گفت آره میدونم نمی خوام تو عقده ای بشی  اما همین حرف داداشم زد به خاطر داداشم هی غصه میخورد و غر میزد فکر کنین الان 4 ماهه درسم تموم شده و توی خونم هیچ دوستی ندارم خواهر ندارم ارتباطای فامیلیمون هم کاملا رسمیه مامانم به هیچ عنوان منو درک نمیکنه همشم .

با بابام مشکل و دعوا دارن به خاطر دعوای آخری با جفتشون قهرم که ملاحظه ی من نمی کنن باورتون میشه الان یه هفتس خودمم صدای خودم یادم رفته هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنم واقعا تنهام هر موقع با مامانم هم صحبت میشم یا سرکوفت میزنه یا نظر عکس من میده من میگم شب اون میگه روز ,بعدشم میگه به خاطر خودت این کار میکنم .

راستش دیگه امروز از ناراحتی ترکیدم و باهاش دعوا کردم و سرش داد زدم به خاطر درک نشدنم آخرشم گفت تقصیر باباته من میگم میدونم بابام در مورد مسائل خودتون مقصر اما تو منو نمیفهمی چه ربطی به بابام داره همش توجیه میاره بازم میگه من مادر خوبیم بابات مقصره . خیلی بهش حرف زدم و سرش داد زدم هرچی عقده ی این که تاحالا نقطه ی مقابلم بود روش خالی کردم
راستش خستم بعضی موقعها دوست دارم خودم بکشم به چه امیدی زندم تازه بی احترامی هم کردم صد درصد آینده ی بدی هم دارم ولی دست خودم نیست اینقدر که من و نفهمید هیچ کسی هم نبود به حرفام گوش بده باهام حرف بزنه یه دفه فوران کردم این حرفا اینجا میزنم نه این که یکی من و نجات بده چون زندگیم اینقدر داغون هست که جمع بشو نیست از خودم از رشتم از خانوادم از همه چی بدم میاد فقط اینجا اینا رو نوشتم شاید احیانا خدایی نکرده یکی مثل من بود اگه هست چه جوری کنار میاد ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)