خانواده برتر

چرا درک نمیکنین که ممکنه یه بار مادر اشتباه کنه

من متاسفانه تو خونه ی ما مادرم از این هم بدتره!!!!!

بدون اجازه میاد داخل اتاقم گاهی اوقات وسایل شخصیم رو دست میزنه

مثلا یه جعبه من دارم توش انگشترهای زینتیمه...همین پریشب دیدم اومده میگه این انگشتر زرده رو از کجا آوردی؟؟؟؟

تو اتاق هستم که هیچی! همونجوری درو هول میده میاد تو...آخه مادر من اگه در بزنی چیزی ازت کم نمیشه!!!!

به خدا بعضی کاراش اشتباهه. آقا چرا راه دور بریم....به خدا قسم من بابام یه بار بهم گفت از ازدواج با مادرت پشیمونم!!!! از این بدتر؟؟؟؟؟ بابام خیلی مرد مهربونیه تمام زندگیش رو زده به نام زنش (فکرمیکنم واسه همین موردم هست که مادرمو تحمل میکنه) ما خونمون به نام مادرمه یه پراید داشتیم و داریم که بنام مادرمه ، یه ماه پیش یه L90خریدیم که باز به نام مادرمه!!!!! یعنی هرچی داریم به نام مادرمه! تازه یه خونه  ی دیگه هم داشتیم که فروختیم که اونم به نام مادرم بود

حالا که فکرمیکنم میبینم پدرم واقعا چیزی از این زندگی بیست ساله نداره!!!!!!!!!!!!!!!

مامانم همیشه به فامیلای بابام توهین میکنه !بابام هم چیزی نمیگه!
هرموقع فامیلای بابا زنگ میزنن بیاد عید دیدنی ،میپیچونه اونارو!

بعضی وقتا که با عمه هام حتی دعواش میشه .....

قبول کنین مادر چون مادره نباید همه رفتاراش درست باشه....

ممنون آقای نجفی

البته من قبلا خیلی خوش اخلاق بودم با مادرم ولی الآن متاسفانه ...

آخه به قرآن بعضی کارایی مادر من میکنه که صدام با ما نکرد!

آقای نجفی، من بخدا از سال اول دبستان تا سال سوم راهنمایی شاگرد اول کلاس بودم!!!!!!!

بعد امتحان تیزهوشان شرکت کردم انقد هم بخودم مغرور بودم که قبول میشم که اصلا چیزی نخوندم

رفتم امتحان دادم و در کمال تعجب...

آخه شاگرد بیستم کلاس ماهم قبول شد و من....

بعدش بابام بهم گفت اشکالی نداره پسرم فدای سرت...

در عوض اگه بدونین مادرم چه بلایی سرم آورد.....

من خیلی از لحظات تلخ زندگیمو مدیون مادرمم

هیچموقع به من اعتماد نکرد، الآن پدر من شده معاون پرورشی تیزهوشان!

مادرم بهش میگه دهاتیا تو مدرسه ی شما بچه هاشون میان اونوقت بچه های ما که مال همین شهرن عرضه نداشتن قبول بشن

من روزانه اکثرا ساعات داخل اتاقم! تا یه ربع میام بیرون یه آبی بخورم مادرم به پدرم میگه شنیدی دختر/پسر  فلانی تربیت معلم قبول شده ؟ خوش به حال پدر و مادرش! به در میگه که دیوار بشنوه

اصلا مادرم به من اعتماد نداره ... برخلاف پدرم...چندروز پیش داخل امتحان قلمچی(با اینکه رشتم ریاضی هست عربیم خیلی قویه) درس عربی رو نفر پنجم ایران شدم و ادبیات رو هیجدهم! عربی رو 95 و ادبیات رو 80 زدم!!!!!

اونوقت کارناممو به بابام نشون دادم گفت آفرین پسر...به مامانم نشون دادم گفت اووووه. کلاس حسابان میری اونوقت حسابان رو بیست درصد زدی ؟

اصلا اون دوتا درسو ندید!!!!!!! بخدا حسابان خیلی سخته! من رفیقام همه منفی میزنن!!!!!!

یه داداش دارم که اصلا با مامانم خوب نیستش!!! چون مامانم خیلی اذیتش کرده!!!! بعد بگین بهشت زیر پای مادرانه!!!!!

به به شاهین :

من حتما پدر عزیزمو الگوی خودم قرار میدم تا بچه هام از من اشکالی نگیرن

من مادرم متاسفانه پدرش آدم پولداری بود که مال و منال زیاد داشت! اگه بدونین مادر من و بقیه ی خواهربرادراش چه بلایی سر پدرشون آوردن! اونم بخاطر مال و منال دنیا....

الآن هم داره همون بلاها سر خودشون میاد!!!! بچه هاشون حوصله ی اونارو ندارن

چندشب پیش مادرم برگشته به من میگه شاهین  شما ازدواج کنین منو پدرتو میبرین خونه ی سالمندان؟؟؟؟

من حاضرم زنمو طلاق بدم اما پدرم از من دور نشه ولی مادرم...لااله الاالله

به سوال کننده

ببخشیدا ولی ایا مامانت قبلا چیزی از تو دیده که اینطور فکر میکنه؟(بازم میگم ببخشید)با مامانت  صحبت کن بهش بگو مامان من دخترتم چرا به من اعتماد نداری؟اگه به من که دخترتم اعتماد نداشته باشی پس به کی باید اعتماد داشته باشی؟بگو  از هر کسی انتظار دارم این حرفو بزنه الا تو.

خداییش مامان من اینطوری نیست مثلا یه بار من داشتم میرفتم شهر یکی از پسر اقوام دورمون با دوستش سوار ماشین بودن وایسادن  منم بردن شهر بعدش به مامانم گفتم که فلانی منو تا شهر رسوند اصلا هیچی نگفت فقط پرسید اون چه میگفت چه خبری داشتن حتی بار یه جایی مراسم بود که اکثرا آشنا و فامیل بودن بعد که مراسم تموم شد مامانم به خنده گفت: اون پسره چند بار نگات فکر کنم دلش پیش تو گیر کرده.

سلام شعله خانم.ما هرجور حساب کنید باز پدر و مادر بودن کفه سنگین تری از غر غرهاشون هستش.............مادر ها همه همین هستن دیگه.کدوم پدر و مادر بی عیبن.نمی گم سکوت کنید ولی اگر هم جواب می دهید با دعوا و تحقیر کردن نباشه..

شاهین:امیدوارم حرفت در مورد خانه سالمندان فقط یه فکر زودگذری باشه که یه لحظه اومده تو ذهنتو بعدش سریع می ره.............امیدوارم

امروز مامانم رفته بود بیرون برای یک کاری ابجیه کوچیکمم که ۵ سالشه باهاش بود مادرم ساعت ۹ صبح رفته بود و ۱۲ ظهر برگشت دلیلشم این بود که ابجیه کوچیک من خیلی خیلی بد خلقه یعنی ادمیه که باید حرفشو ثابت کنه و سه ساعت تمام توی پارک بازی کرده 

پدرمم بهش شک‌ کرده و میگه چرا باید این ساعت برگردی خونه من واقعا حس خوبی بهشون ندارم اونا مدام دعوا میکنن بابام فتنه درست میکنه به مامانم تهمت میزنه که تو داری یه کارایی میکنی که من ازش بی خبرم ولی مادرم کل روز پیش ماهاست هیچ کاری نمیکنه و یک زن خونه دار خیلی معمولیه توی خونواده ی خیلی مذهبی ام بزرگ شده ولی بابام همش با حرفاش ناراحت میکنه من بچه ی بزرگ خانوادم و این کاراشو درک نمیکنم پدرم اصلا به مادرم اهمیت نمیده و همش اذیتش میکنه و باعث میشه مامانم گریه اش بگیره و زار زار گریه کنه دیدن گریه ی مادرم قلبمو صد تیکه میکنه شب ها دور از چشم شون برای دل مامانم گریه میکنم مامانم زن خیلی پاکیه هیچوقت حتی چشماشم هرز نرفته و عاشقانه بابامو دوست داره ولی بابام همش اذیتش میکنه و بهش تهمت های بد میزنه .. خواهش میکنم یک راه کار بهم بدید دیگه خسته شدم ۱۶  سالم شده و این انگار شده لایف استایل شون هر روز باهم جنگ و دعوا دارن تورو خدا بهم راهکار بدید از کاراشون افسرده شدم از بس گریه کردم چشمام داره کور میشه .