سلام

من یه برادر دارم که سه سال از خودم کوچیک تره و منم دخترم و دبیرستانی ... رابطه ام با مادرم خیلی خیلی سرده مثل دو تا کوه یخ ... خدا رو شکر اهل دوست پسر و چت و ... اینها نیستم و گناه این مدلی نکردم که از مامان و بابام بخوام بترسم.

 بدترین گناه من اینکه گاهی رمان عاشقانه میخونم و فیلم کره ای می بینم ... من توی یه محیط فوق پاستوریزه بار اومدم مذهبی هستیم و ماهواره نداشتیم تا حالا ... .

به تازگی ( تقریبا یعنی از موقعی که اومدم دبیرستان ) درسام خیلی افت کرده و نمیتونم رو درسام تمرکز کنم به خاطر فکرای زیادی که ذهنمو مشغول کرده و تا زمانی که مغزم سر و سامون نگیره نمیتونم درس بخونم و غر زدنای بیش از حد مامانم و دعوای های ما یه طرف ، گوشزد کردنای معلما یه طرف .

دیگه بد جور ریختم به هم انگار یه وزنه ی ۱۰۰ کیلویی همیشه رومه ... گذشته از رابطه ی بسیار خوب من و مامانم با داداشم و بابام چندان مشکلی ندارم گر چه با اونا هم زیاد حرف نمیزنم و صمیمی نیستم...

و کلا دوستی هم ندارم که با هم خوش باشیم ... حداقل برای ساختن مهر و محبت خواهر برادری تلاش میکنم و سعی میکنم با هم خوب باشیم و همه چی رو بهش میگم اما داداش من یه آنتن و خیانت کار به تمام معناست...

امروز چند تا فیلم از یکی از همکلاسی هام گرفته بودم و داشتم میدیدم که سر زده اومد با هم نشستیم یه قسمت از یه سریال رو دیدیم که بعدش رفت همه چی رو گذاشت کف دست مامانم ( مامانم به همون دلایل مذهبی در مقابل فیلم جبهه میگیره تازه برای اینکه سر منو شیره بماله میگه بیا با هم ببینیم من نمیخوام با اون ببینم نه به خاطر اینکه اون فیلما چیز بدی داشته باشه بلکه به خاطر اینکه اصلا باهاش احساس صمیمیت نمیکنم و حس میکنم میخواد مچ منو بگیره نه دوستی با من) تازه خوبه ازش قول گرفته بودم به مامانم نگه اگه قول نداده بود چی کار میکرد .

یه جورایی نقش جاسوسا رو بازی میکنه... فکر نکنین آدم منفی بافیم اتفاقا از من مثبت اندیش تر و بی خیال تر و ریلکس تر تو این دنیا نیست...

اعصابم به هم ریخته بد جور ... خسته شدم از این زندگی ... از این تنها بودن و ... این عزت نفس پایینم... ، از این نمرات در حال سقوطم ... دیگه حالم از این وضعیت و از خودم به هم میخوره ... نمیدونم چیکار کنم زمان هم مثل برق میگذره و من دارم از هم سن و سالام عقب میفتم تازه کنکور هم یه طرف دیگه که نمیدونم چیکارش کنم... .

همه میگن این سال ها بهترین سالهای عمره و من دارم دستی دستی از دست میدمش تو رو خدا بهم بگین چکار کنم... خودمو گم کردم ... اعتماد به نفسم تو روابط اجتماعی پایین اومده و بیشتر هم همین موضوع منو آزار میده... و من مامانمو مسؤل تموم این افکار مزخرفم میدونم با تحقیراش و سرزنش هاش با دمدمی مزاج بودنش یه بار با یه کارم مخالفت میکنه یه بار برای همون موضوع هیچی بهم نمیگه و یدفعه سر هیچی داد و بیداد میکنه من اصلا نمیفهممش و درکش نمیکنم واقعا گناه من چیه که باید همه ی اینا رو تحمل کنم....

آیا اینا مشکلای منه فقط یا همه ی آدما شرایط منو دارن... نمازام و یکی در میون میخونم یه بار جوگیر میشم و آدم خوبی میشم یه بار حال وضو گرفتنو نماز خوندنو هم ندارم.....راهمو گم کردم نمیدونم درست چیه غلط چیه زود تحت تاثیر حرفای دوستام قرار میگیرم و فکر میکنم چه شخصیت بیخودی دارم... و فکر میکنم مامانمه  که باعث شده من آرامشی نداشته باشم . 

نمیدونم برای ساختن خودم از کجا باید شروع کنم... خودم کیم ؟ و چطوری باید به این ذهن در هم بر هم خودم نظم بدم اصلا خودمم نمیدونم چی میخوام ... همه ی اینا از من یه فرد مسؤلیت نپذیر ساخته که هر روز دیر میرم مدرسه و اصلا نمیدونم مسؤلیت یعنی چی؟

خسته شدم دیگه .........کمکم کنین............ (لطفا قبل از اینکه نظری بدید خودتونو جای من بذارین و منو درک کنین بعد راهکار بدین )


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)