به نام خدا 

سلام

من یک دخترم، مجرد و درون گرا هستم و لیسانس دارم. همیشه حسرت یک زندگی شاد و آروم رو داشتم. از زمانی که بچه بودم پدر و مادرم اختلاف داشتند. همیشه تنها بودم و بدون هم بازی. زیاد با کسی رفت و آمد نداشتیم. به خاطر ساکتی و کم حرف بودن همیشه با هم سن و سالان خودم مقایسه می شدم که چرا مثل اون ها حرف نمی زنم.

هیچ لحظه ی شادی تو زندگی نداشتم. تنها خاطرات خوبی که به یادم مونده از همسایه های خوب و دوستان و همکلاسی های دوران مدرسه و دانشگاست. اکثر اوقات تو خونه ی ما دعواست. یعنی حتی سر کوچک ترین چیزی اعصاب همه به هم می ریزه. ما اگه مسافرتی هم رفتیم با شادی همراه نبوده.

می خوایم بریم مهمانی و چیزی برای میزبان ببریم دعوا میشه. مهمان میخواد بیاد سر تمیز کردن خونه و خرید و پخت غذا و پذیرایی دعوا میشه. البته بگم که آشپزی همیشه با من هست. مادرم از وقتی دیسک کمر عمل کرده توان کار کردن نداره. معمولا"خرید خونه بخشی با پدرم هست و قسمتی هم با من. البته دو تا داداشمم کمک می کنند ولی در حد کم.

تو تمیز کردن خونه به هم کمک می کنیم ولی با اعصاب داغون. طوری که وقتی مهمان بیاد دیگه انرژی نداریم. بازار هم که بریم سر اینکه راننده تاکسی یه مقدار کرایه رو زیاد گرفته جر و بحث و دعوا هست. من دوست دارم با خانواده بریم سینما، پارک و ... ، ولی پدر و مادرم اصلا" حال تفریح ندارند.

انگار شادی و تفریح براشون یک چیز بی معنی و وقت تلف کردن هست. حتی تلویزیون هم فیلم و سریال داره شروع میکنن به منفی بافی و ایراد گرفتن. به خاطر همین خودم تنهایی و از طریق اینترنت بعضی برنامه های مورد علاقه ام رو دنبال میکنم. 

راستش فکر میکنم پدر و مادرم افسردگی دارند. هیچ وقت از نظر روحی و جسمی به خودشون اهمیت ندادند. حاضر نیستند کوچک ترین کمکی به خودشون بکنند یا از کسی کمک بگیرند. دوست ندارند به روان شناس مراجعه کنند. میگن مشاور بره مشکلات خودش رو حل کنه و مشکل ما این طوری حل نمیشه و اصلا" مشاوره و روان درمانی رو قبول ندارن.

خلاصه در مورد همه چیز تفکر منفی دارند. شاید بعضی دوستان بگن پدر و مادر عوض نمیشن کاری بهشون نداشته باش. ولی من یک دختر احساسی ام، نمی تونم بی خیال باشم. حتی داداش هام اعصاب ندارند. 

یکی شون اختلال شخصیت (خودشیفتگی) و وسواس داره. اون یکی داداشم سربازی اش که تمام شده و برگشته اعصابش خراب تر شده. هر دو از نظر ارتباطی بسیار ضعیف هستند. هر چقدر میخوام به زبان خوش حرف زدن صحیح رو یادشون بدم از دستم ناراحت میشن و باز دعوا میشه و آخرش من میشم مقصر. خودشون هم نمیخوان هیچ تغییری بکنند.

البته گاهی اوقات با هم میریم پیاده روی، خرید و پارک. دوست دارم برم آموزشگاه های هنری یا کلاس ورزشی. هیچ کدوم نزدیک مون نیست. کتابخونه هم نیست. میرم بیرون و میام می بینم چهره هاشون تو همه. خدا ...

من دچار یک مشکل جسمی شدم و وقتی در موردش با مادرم مشورت میکنم عصبانی میشه و میگه چته همیشه مریضی؟، چکارت کنم؟، میخوام خودم برم دکتر میگه نمیشه تنهایی بری و دوباره اوقات تلخی. فکر میکنم این قدر باید این درد وحشتناک رو تحمل کنم تا بمیرم. گاهی وقت ها توی خلوت خودم زار زار گریه میکنم.

راستش موضوع دیگری که نگرانم کرده باز مربوط به شخص خودم هست. چند روز پیش توی اینترنت مطلبی رو خوندم در مورد یک نوع اختلال شخصیتی و متوجه شدم که بیشتر علائم بیماری رو دارم. البته تصمیم دارم تو پست بعدی در موردش توضیح بدم. خلاصه ببخشید که سرتون رو درد آوردم.


مرتبط با ناراحتی از پدر:

مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم

پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست

از پدرم دیگه رسما بدم میاد

شوخی های پدرم عین مته رو روانمه

با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد

علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه

حرفها و حرکات پدرم آزارم میده

به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم

از دست پدرم شدم یه آدم عصبی

میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده

از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم

دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه

برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم

پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟

خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن

دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره

من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم

پدر و مادرم منو بدبخت کردن

دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟

حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم


مرتبط با ناراحتی از مادر:

مادرم با به دنیا اومدن برادرم، منو از یاد برد

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

مثل مادر من نباشیم

دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست

اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید

چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟

نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم

از پدر و مادرم نمیگذرم

مادرم از من به شدت بدش میاد

مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم

مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده

حرف های پدر و مادرم آزارم میده

کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد

یه مشکل دارم به اسم مادر


مرتبط با گله از برادر:

هدیه تولد یه برادر خودخواه، مغرور و پرتوقع چی باشه بهتره؟

دوست دارم برادرم یه حامی باشه برام اما ...

موضع ام در مقابل برادرم چی باید باشه؟

اخلاق و رفتار برادرم برام قابل هضم نیست

متوجه شدم برادر کوچکتر از خودم سیگار می کشه

دعا کنید که برادرم اخلاقش درست بشه

به خاطر فرق گذاشتن های مادرم، از برادرم متنفرم

چرا من به جای یه برادر خوب باید یه دشمن داشته باشم؟

جدیدا برادرها و خواهرمم به زندگیم حسادت می کنن

نمی توانم روی خواهران و برادرانم تاثیر مثبت بگذارم

بد اخلاقی برادرم باعث شده ازش متنفر بشم

برای برادرم مهم نیستم

برادرم آبروم رو پیش پدر مادرم برده

برادرم گفت دیگه خواهری به اسم من نداره



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه) درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)