سلام

میخواستم مشکلاتم توی یه پست بذارم ولی جدا جدا میگم ، جون هر کی دوست دارید یه راهی بذارید جلو پام

من دحترم بالای بیست سال ، تک فرزندم ، فوق العاده دست پا چلفی و ترسو بارم آوردن، مادرم همیشه از دوران کودکی منو از همه میترسوند به طوری همان هفت سالگی که یادم میاد خواب ترسناک میدیدم، دلیل ترسوندش این بود که با کسی دوست نشم حتی دختر! سرویس مدرسه برام میگرفتن خودش باهام می اومد سوار سرویس میشد، بعضی وقت ها از پشت پنجره مدرسه میدیدمش داره منو میپاد در صوتی که دبستانی بودم فوق العاده محدود و منزویم کردن ! 

من تا سن هجده سالگی یه سوپر مارکت نرفته بودم ! همش خونه ،هر چی لازم داشتم خانواده ام برام آماده میکردن ( البته چیزای ابتدایی چون پول هم نداشتیم ) .

از وقتی یادمه همیشه پدر و مادرم جنگ داشتند تو خونه و از سن هفت تا بزرگسالیم شاهد جیغ و شکوندن و دعوا و کتک کاری بودم و مدام میلرزیدم و حالم بد میشد و یه گوشه مینشستم و کسی اعتنایی بهم نمیکرد .   

خلاصه بزرگ شدیم شدم 20 سال ، تا این سن همچنان دعواها ادامه داشت ( نمیخوام بگم دعوا برای چیه ) منم چون تو این شرایط متشنج بزرگ شدم ، یه روانی شدم دیگه مظلوم نبودم کسی چپ نگام میکرد دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم. حالا منم به دعواهای پدر مادرم اضافه شده بودم همه چی میشکوندم و مادرم به شدت منو کتک میزد که کبود میشدم .

کارم به روان پزشک رسید و قرص اعصاب تا چند سال مصرف کردم و بهبود پیدا کردم، البته چندین ساله پدر مادرم سرکارند، صبح میرن شب میان و نمیگن تو چیکار کردی، چه میکنی هیچ ! منو اصلا نمیبنن . 

پدرم خرجی دانشگاه بهم نداد گفت من پول پیام نور ندارم ( در صورتی که داشت ) و به دلیل شرایط متشنج خانواده نتونسم بیشتر بخونم دولتی قبول بشم کتابخونه میرفتم اونقدر حالم خراب بود نمیدونستم چی میخونم، برای همین پیام نور فقط قبول شدم که چون خرجی نداد نتونسم برم .

گفتم برم سر کار مثل منشی و ... ولی خانوادم مخالفت کردن و نذاشتن برم ، هر چی داد جیغ ناله کردم فایده نداشت ، پولی هم بهم نمیدن ... ، اینجور شد که هر کی می رسید آخی چرا دانشگاه نرفتی ؟! دختر من فلان مدرک داره ،پسرم فلان مدرک داره و مدارکش زدن تو سرم و من شکستم و شکستم و شکستم ...

من هیچ دوستی ندارم و خانواده ام با همه فامیل قطع رابطه کردند و هیچکس رو نداریم و تنها کار خوبی که کردن همین بود ! چون خیلی اذیت میکردن که در پست های بعدی میگم .  

من سالها تنهایی خودم با نماز، دعا و قرآن مشغول کردم ، اما الان به حدی حالم بده از همه چی متنفرم اصلا نمیخوام اسم خدا هم دیگه بیارم . 

یه مدته بالاخره خرجی بهم داد رفتم هنر  و ورزش ، ولی فایده نداشت افسردگیم خیلی شدیده و مدتهاست تحت درمانم و خوب بشو نیست ، من هیچکس رو ندارم ، نه دوستی نه خانواده درستی ، نه خواهر برادری ، نه فک و فامیل .  

سال هاست دارم در و دیوار نگاه میکنم و هر شب به قدری نفسم میگیره که احساس میکنم دیگه تمومه دارم میمیرم . آثار دعوا و کتک کاری های کودکی و نوجونیم هنوز مثل کابوس رومه ! پس پدر مادرها بچه نیارید اگه میارید آدم باشید . 

کمکم کنید بگید من چیکار کنم از تنهایی در بیام ؟ اینم بگم اونقدر آزادم همه کار میتونم بکنم، ولی خودم نخواستم. لطفا در مورد هم تشویقم نکنید چون ربطی خدا و مذهب و ... نداره چون از همه عالم و آدم متنفرم، ضمنا پول مشاوره هم ندارم ، تماس تلفنی هم روم نمیشه ، شهر ما از این مشاوره ارزون های رایگان هم نداره

بهم بگید چه جوری در بیام از تنهایی ، روزها چیکار کنم؟ شهرمون هیچی نداره که من برم تفریح، یه مرکز خرید نداره، یه پارک درست حسابی نداره ، از کجا آدم بیارم و باهاش دوست بشم ؟ چه جور دور خودم رو شلوغ کنم؟ دارم دیونه میشم

نمیخوام راه خلاف برم ، جون هر کی دوست دارین راهی به نظرتون میرسه بگید 

( اسم ازدواج نیارین پست بعدی مطلب میذارم در موردش )


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه) جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)