سلام 

اول از هر چیز خبرهایی مبنی بر وقوع زلزله به گوش میرسه، هر چی هست امیدوارم که هموطنان شریف و عزیزم سالم و به دور از خطرات جانی مالی و روحی باشند و از دوستان تقاضا دارم لحظه ای رو به دعا به درگاه الهی به منظور سلامت عزیزان هموطن مون اختصاص بدن .

اما بحث این پست در تایید پستی بود که پیشتر در خصوص دخالت اطرافیان در امر ازدواج مطرح شد و  من هم بد ندیدم داستانی در همین خصوص به عرض سرورانم برسونم تا شاید شما از اشتباهات اینچنینی برحذر باشید؛ مقوله ای که من سرش به شدت قربانی شدم؛ شاید اطرافیان از سر دلسوزی میخوان به شرایط افراد کمک کنند اما خواهش میکنم از سر عشق به اطرافیانتون کمی هم تعقل چاشنی دلسوزی تون بکنید:

بنده ۲۳ سالمه. همیشه توی سالن مطالعه نشستم و دارم درس میخونم نه در یک یا دو زمینه بلکه در پنج یا شش زمینه در حال تلاشم و اهداف بسیار بزرگی دارم دانشگاهی که در اوت تحصیل می‌کنم جزو سه دانشگاه برتر ایران هست (شرح شرایط تنها برای آگاهی به آنهاست و امیدوارم به چیز دیگری سوبرداشت نشه) و به طور خلاصه تمام توانی که یک انسان داره رو دارم خرج آگاهی و یادگیری میکنم و خدا شاهده که هدفم هم نه شغل با پرستیژ اجتماعی خوبه و نه چیزی بجز آگاهی. 

اما به خاطر بی تجربگی اطرافیانم و بطور اخص والدینم الان ذهنیت کاملا رسیده ای برای ازدواج دارم. به گونی سیب زمینی ماده هم اگه نگاه کنم اولین پرسشی که در ذهنم شکل میگیره اینه، آیا مورد خوبی برای ازدواج هست؟ دوست دارم آرزو هام رو تحقق ببخشم اما به جاش مجبورم با خودم کلنجار برم که به جای تفکرات مسخره باید خودم رو معطوف چیز دیگری کنم.

همه ی اینها به کودکی من بر میگرده. من بینهایت پدرم رو می‌پرستیدم هنوز هم میپرستم از مدل مو تا جزییات رفتارم همه رو سعی میکنم از اون تقلید کنم. مادرم بهترین دوستم بوده و هست. برام مثه قدیس میمونه. هنوز که هنوزه دلم میخواد اون لباسامو برام انتخاب کنه، اگه یه چیزی رو دنیا تایید کنه، مادرم تأیید نکنه اصلا مورد پسندم واقع نمیشه. 

بهترین نوع تربیت رو داشتم که اگه زندگیمو میدیدین می‌گفتین هیچ پدر و مادری تو کهکشان اینقدر به بچه اشون بها نمیدن. پدرم روانشناسه و واقعا در تربیت من از بهترین متدها استفاده کرده و اگر من خمیرمایه‌ی بهتری داشتم با چنین پدر و مادری بهترین انسان روی زمین میشدم! اما توی یه مورد چندان معقولانه و بالغ عمل نکردند.

من از وقتی سه سالم بوده بابام داشته برام کیس ازدواج جور می‌کرده!! کیسای مختلف و جور واجور. اما قضیه وقتی بدتر میشه که یه مورد رو مادرم هم به شدت تایید می‌کنه. هرجا میشینه به شوخی میگه این عروس منه حتی جلو خود دختر خانم و خانواده. در واقع کل این پروسه همسریابی من قراره یه شوخی لوس باشه بین من و مامان و بابام. اما متاسفانه یکی از طرفین شوخی، شوخیو جدی میگیره. الان من الاغ دوازده ساله عاشق یه نفریم که تا حالا باهاش یه کلمه هم حرف نزدم. 

کلا پنج شش بار دیدمش و هر بار ملاقات در حد ده دقیقه هم نبوده. دوازده ساله که هر رویایی بافتم توش متاهل بودم. فکر کنید یازده سالتونه اما دارید فک میکنید چطور بچه آمو بزرگ کنم (متاسفانه در صورتی که خودمو کنترل نکنم زیاد خیال‌پردازی میکنم). ذهنیت ازدواج توی مغز من داره میگنده. 

دارم از دست خودم دیوونه میشم. تو رو خدا نکنید اینکار رو... ازدواج خوبه. عالیه. اصن چی بهتر از اینکه شما یه نفر رفیق درجه یک داشته باشی که تو هر موقعیتی پشتت باشه و اگه هیچ کاریم نتونه بکنه حداقل محبت عظیم خودش رو نثارت کنه، که همین خودش ته هر کاریه. این رفیق درجه یک بهترین تجلی خدا تو زندگی می‌تونه باشه. همه ی اینا درست ولی تو رو خدا زندگی عزیزاتون رو این چنین خراب نکنید. ازدواج وقتی زمانش برسه و مورد خوبی باشه، به کمک و مشورت همه ی شما به بهترین نحو شکل می‌گیره دست بردارید از این مقولات.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)