سلام

من دخترم رنج سنی٢٠_٢٤ و در کل کودکی خوبی داشتم، پدر و مادر مهربونی داشتم و خاطرات خیلی خوشی دارم . 

اما متاسفانه مادر من اخلاق بدی داشت که دست بزن داشت و من رو به شدت کتک میزد شاید از ٣-٤ سالگی تا ١٥ سالگی طوری که همه ی خاطراتش تو ذهنم باقی مونده ( با وسیله یا مشت طوری که بدنم کبود یا قرمز میشد ) ولی بعد پشیمون میشد و کلی گریه میکرد با این همه من کودکی سیاهی نداشتم چون مادرم گاهی عصبانی میشد و شاید این اتفاق چند ماه یک بار می افتاد.
مادرم رو بخشیدم و از صمیم قلبم دوستش دارم ( لطفا به مادرم بی احترامی نکنید ) میدونم که عصبی بوده و ... الان ام اخلاقش به کل عوض شده و بیشتر از هزار بار از من عذر خواهی کرده . این عادت هم به خاطر این بوده که مادر بزرگمم ایشون رو میزده، چون مادربزرگمم فرزند طلاق بوده و از طرف پدرش مورد ضرب و شتم قرار میگرفته، جالبه هم مادرم و هم مادر بزرگم تحصیل کرده ان و مهربونن و آدمایی هستند که توی جامعه موفقن،  ولی مشکل شون ریشه ای بود.
 به هر حال من این زنجیره رو قطع کردم چون با وجودی که از خواهر و برادر کوچیک ترم مراقبت میکردم اما روی کنترل عصبانیتم خیلی کار کردم و حتی وقتی اونا منو کتک میزدن یا اذیتم میکردن با صبوری رفتار میکردم، مطمئنم هیچ وقت بچه م رو نمیزنم ولی نمیتونم بگم این کتک خوردن ها هیچ اثری روی من نداشت چون با تحقیر همراه بود اعتماد به نفسم به شدت آسیب دیده.
من نمیتونم ازش چشم پوشی کنم شاید تو ظاهر مشکلی نداشته باشم اما میفهمم گذشتم چقدر اثر داشته ، اما پدرم آدم نرمالی بود و حتی یاد ندارم به من تو گفته باشه چه برسه به کتک زدن، خیلی ام با مادرم برخورد میکرد ولی مادرم اغلب وقتی بابام نبود منو میزد و بعد هم برای اینکه دعوا نشه من چیزی نمیگفتم یا اگر هم خبر دار میشد یه برخورد میکرد یا برام چیزی میخرید تا جبران کنه ، دلایلی ام که منو میزد اغلب بخاطر غذا نخوردن و شیطنت بود، یا کار بدی میکردم که خوشش نمیومد یا درس نخونده بودم و با بالا رفتن سنم سالی دو سه بار اتفاق می افتاد .
در مجموع هم از سایر جهات خانواده شادی داشتم این مشکل ام حاد نموند و خب آدم ها بزرگ میشن و با درد های بزرگ تر از کتک خوردن ام کنار میان من هم کنار اومدم و فراموش کردم .  
ولی الان مشکل اعتماد به نفسم رو چطور درست کنم؟ اعتماد به نفس من توی برخورد با آدم ها کم نیست از حقم دفاع میکنم حرفم رو میزنم ولی نمیتونم خودم رو باور کنم که میتونم هر کاری بخوام انجام بدم و بعد از مدتی درمانده میشم . 
یا خیلی پنهانکاری میکنم و مرموز و تودار شدم و دردم رو به هیچ کسی نمیگم و اغلب برای مشکلاتم خودم به تنهایی رنج میبرم ( این بیشتر رنجم میده ) ، با اینکه خانوادم رو دوست دارم اما یک دیواری از حس بی اعتمادی نسبت بهشون دارم الان هر کمکی بخوام ازم دریغ نمیکنن ولی انگار یه هاله ی نامرئی بین ماست که نمیتونم برش دارم . من به خانوادم خیلی نزدیکم ولی یه جورایی ازشون دورم . 
در ضمن برای ازدواج هم استرس دارم که این پنهانکاریم کار دستم بده یا اینکه اینقدر بی اعتماد به نفس باشم که طرفم ازم سوء استفاده کنه ، درسته که توی رابطه با دوستام میتونم همیشه یه نقاب از خودباوری و قوی بودن به چهره ام بزنم ولی میترسم از اینکه وقتی با کسی زندگی کنم طرف مقابل متوجه بشه . 
از طرف دیگه میترسم با مشاور حرف بزنم و با فکر کردن به گذشتم بیشتر آسیب ببینم چون چند بار که برای مشکلات دیگه مراجعه کردم هیچ کمکی نکردن و خودم بهتر میتونم با خودم کنار بیام . اگر شما هم توی بچگی مورد آزار قرار گرفتین میشه تعریف کنین تا با پیدا کردن هم درد احساس بهتری داشته باشم

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)