سلام 

دختری مجردم که اواخر همین ماه ۳۲ ساله میشم خیلی خسته و داغونم از تنهایی از بی کسی . تنها تحصیلکرده توی خونواده م هستم ما بقی بیشتر از دیپلم نخوندن خونواده پرجمعیت سختی های زندگی کودکی و نوجوانی پر از درد و غصه که الان هیچکدام از اون کمبودها مهم نیست . همگی مرتفع شدن اما محبت، امان از بی محبتی که خیلی ضربه های روحی بدی خوردم ازش،  معتقدم، چادری ، نماز خون ، اما همیشه تنها بودم .

هیچوقت نفهمیدم محبت مادر یعنی چی ؟ واقعا با مادرم بیگانه م ، پدرم هم خوب بود اما انگار زیادی موندن تو خونه کاری کرده که اونم ازم زده بشه ، خواهرها و برادرهای پر توقعی دارم که درکم نمیکنن ، همه شون ازم انتظار دارن خصوصا متاهلا ، تا دو سال پیش شاغل بودم الان نزدیک دو ساله بیکارم، کارم دیگه گیرم نمیاد ظاهر خوبی دارم بیشتر رو به زیبا هستم اما خواستگارم اکثرا به دلم نمیشینن،  چون خیلی مشکل پسندم ، مشکلم بیشتر با قیافه های خواستگارامه  که خوشم نمیاد از هر کی هم خوشم میاد میره پشت سرش رو نگاه نمیکنه .

بهم گفتن تو تحقیقات بد خونوادم رو گفتن، هر چند اونقدر بد نیستن که دیگران گفتن ، بابام یه کم عصبی و پرخاشگره، خیلی ها خوششون نمیاد از اخلاقش ، ولی چیزی تو دلش نیست پیره، ۷۲ سالشه ،  طبیعت سن و سالشه ، هر چند از زن عمو هام شنیدم جوونی هاشم همین جوری بوده ، خودم شیک پوش و امروزیم البته تو چارچوپ قوانین خونواده م ، چون خیلی غیرتی و حساسن اما هیچکدوم به دردم نمیخوره، دلم شاد نیست خلاصه اینکه زندگیم این روزها شده جهنم ، از تیکه شنیدن و حرف های خونوادم و بقیه داغونم .

خواهرم ۲۰ سالشه، خونوادم دوست دارن گندی که به زندگی من زدن با اون جبران کنن ، چون تو سن کم هر کی اومد خواستگاریم رد کردن و سختگیری هاشون منم خیلی سختگیر کرد و کار به اینجا کشید که تا الان مجردم.

اینکه تحمل ازدواج خواهرمم ندارم ، چون تو سن  اون که بودم حتی یه بار به من نگفتن ازدواج میکنی یا نه و خواستگارای خوب و مورد تایید خودم رو رد کردن ، به خود خدا قسم فقط بخاطر غرورشون ، خونوادم از اونان که با جیب خالی پز عالی دارن ، نمازام کیفیت ندارن حضور قلب ندارم و خیلی خسته م ، تموم علائم افسردگی رو دارم.

 شدیدا ازدواج لازمم اما نمیدونم با این همه نا آرامی چه کنم ، خدا هم انگار صدام رو نمیشنوه ، تو رو خدا بگید من چکار کنم که آروم بشم، اگه مخالف ازدواج خواهرم زودتر از خودمم هستم چون تحمل شنیدن حرف های فامیل رو ندارم .

چند وقت پیش خواستگاری اومد واسه خواهرم من مخالفت کردم چون مورد مناسبی نبود مادرم از سر سادگی تو خونه عموم عنوان کرده بود دختر عموم بخودش اجازه داد بهم بگه از منو تو گذشته، آخه خودش هیچیش به من نمیخوره نمیدونم چی بگم دیگه بریدم ، بخدا تحمل ندارم بگید من چکار کنم


مرتبط:

از ترس خواهر بزرگترم که مجرد هست، جرات نداریم بگیم خواستگار داریم

به خاطر اینکه خواهر بزرگتر دارم نمی تونم ازدواج کنم

از ترس واکنش های خواهر بزرگترم، دو دل هستیم که خواستگار راه بدیم

ازدواج خواهر کوچکتر با وجود داشتن خواهر بزرگتر مجرد

خواهر بزرگترم در ازدواج سختگیره ، من به خواستگارم چی بگم ؟

ازدواج با دختر کوچکتر با وجود خواهر بزرگتر

به دختری علاقمند شدم که دو خواهر بزرگتر مجرد داره

خواستگار خوبی دارم اما دو مانع جدی سر راهم قرار داره

خواهر کوچکترم ازدواج کرد، الان انگار سرخورده شدم

خواهر مجرد بزرگترم خیلی در حقم لطف کرده ولی مانع ازدواجم شده

ازدواج خواهر کوچکترم ، شانس ازدواج منو کم می کنه ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
ازدواج خواهر کوچکتر (۱۴ مطلب مشابه)