با سلام

بنده خانمی هستم 33 ساله که بمدت دقیقا یکساله که عقد کردم . شکر خدا همسر خوبی دارم .مهربون ، متدین، خوش اخلاق  و ... ولی بتازگی موضوعی پیش اومده که باعث شده ذهنم بهم بریزه و آشفته بشه . من و همسرم معمولا خیلی خونه هم رفت و آمد نداریم .شاید هفته ای یک بار پنجشنبه ها ایشون بیاد ولی من خیلی کمتر میرم اونجا .خب با توجه به اینکه هر دو کارمندم هستیم خیلی نمیتونیم پیش هم باشیم .البته من و همسرم خیلی هم از این موضوع شاکی نیستیم و دیگه عادت کردیم .ولی موضوع اینه که مدتی بود که موقعی که میرفتم خونه مادر شوهرم متوجه برخوردهای سرد خواهر شوهرم شده بودم .اینم بگم که خواهر شوهرم یه 5 ماهی میشه که عقد کرده . تا قبل از ازدواجش خیلی با هم صمیمی بودیم .خیلی منو دوست داشت و وقتی میرفتم خونشون ساعتها با هم حرف میزدیم عکس نشون هم میدادیم یا توی تلگرام از هم احوال پرس بودیم .یا وقتی میرفتم خونشون سریع می اومد جلوی در استقبالم و همو میبوسیدیم .

خلاصه یه چند بار اول رفتار سردش رو گذاشتم به حساب اینکه لابد خسته ست و حال وحوصله نداره یا اینکه خودش مشکلی چیزی داره ولی دیدم نه یه چند ماهه اصلا من میرم اونجا تحویلم نمیگیره و محل نمیذاره .خیلی ناراحت شدم .هر چی فکر کردم دیدم من که برخورد بدی ازم سر نزده که ناراحتش کرده باشم .تا اینکه بعد از چندین ماه موضوع رو با شوهرم در میون گذاشتم و بهش گفتم مدتیه که من میام خونتون دیگه خواهرت مثل سابق منو تحویل نمیگیره و حتی جواب سلام منم به زور میده یا سعی میکنه تا اونجایی که میتونه با من تماس چشمی نداشته باشه و از حرف زدن با من هم طفره میره...

از اونجایی که همسرم آدم تیزی نیست اولش از حرفام تعجب کرد گفت نه خواهرم اهل این حرفا نیست و فلان و ... شاید مریضه یا از جای دیگه ناراحتی داره .گفتم نه دقیقا از روز بعد عقدش رفتارش با من اینطور ی شده و این رو هم تاکید کردم که میخوام بدونم اگه واقعا من مشکلی دارم خودم رو اصلاح کنم .که گفت باشه ازش میپرسم و بهت میگم .

خلاصه چند روزی گذشت و یک روز ازش سوال کردم که موضوع چی بود بالاخره ؟ گفت من از مادرم پرسیدم چرا آبجی اینطوری میکنه ؟ چرا تحویل نمیگیره مادرشم از خواهرش پرسیده و ایشونم گفته :

آخه فلانی که میاد خونمون نمیاد تو آشپزخونه کمک کنه . مثل مهمون میشینه .میخوام که بیشتر کمک کنه تو کارای آشپزخونه و ... ( که البته من فهمیدم همسرم یا مادرش دارن با لحن ملایم تری جملات خواهرشو واسه من بیان میکنن تا من بهم بر نخوره مثلا میدونستم و حتم دارم که گفته میاد اونجا و پاهاشو میندازه رو پاهاشو و هیچ کاری نمیکنه!!) . خشکم زده بود .به چند دلیل :

اول اینکه  منی که خیلی خیلی کم میرفتم خونه اونا مثلا هفته ای یک بار یا دو هفته ای یک بار و یا حتی گاهی بیست روزی یک بار ،اونم در حد یه شام و یه صبحانه و یه ناهار که گاهی حتی ناهار هم نبودم و میرفتم خونه خودمون ،واقعا چه توقعی ازم داشته؟ در ثانی خدا میدونه که نمیگم همیشه ولی بیشتر اوقات میرفتم تو آشپزخونه ظرفا رو میشستم یا ظروف سفره رو میاوردم و میبردم . یا چند باری که مهمون داشتن کلی کمکشون کردم .

منظورم اینه که طوری نبودم که بشینم و اونام هی جلوم بذارن و بردارن ... دیگه بقیشم یه میوه آوردن و یه چایی آوردن مختصر بوده که اونم همسرم برام میاورده نه خودشون .خلاصه خیلی شدید بهم برخورد .و ناراحت شدم .که شوهرمم متوجه ناراحتی من شد و خیلی سعی کرد من رو آروم کنه .گفتم یعنی توقع داره من که میام خونتون رخت بشورم و جارو هم بکشم؟مگه اصلا من توی هفته چند بار میام خونتون؟هر وقتم که میام خونتون شوهر خواهرتم که هست .همون شامی که میخوان واسه اون بپزن جلوی منم میزارن .تازشم مگه ندیدی یه وقتایی میرم ظرفارو میشورم؟حتی یه دستت درد نکنه خشک و خالی هم ازش نمیشنوم .انگار که واقعا وظیفم بوده.خوشبختانه همسرم حرفای منو تائید کرد و باهام موافق بود .

اینم داخل پرانتز بگم که خدا میدونه شوهرم و دو تا دامادهامون وقتی میان خونه ما دست به سیاه و سفید نمیزنن .سفره پهن میشه با احترام و بفرما میان سر سفره موقع جمع کردنشم هر سه شون یه تشکر میکنن و بلند میشن .ما هم توقعی ازشون نداریم نه اخم میکنیم نه اعتراض .

فقط خدا میدونه من سر این قضیه چقدر غصه خوردم چقدر ناراحتی کشیدم .حتی یه شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و از درد قلب به خودم پیچیدم .چون واقعا حرف خواهر شوهرم منطقی و منصفانه نبود .حالا گیرم که من اسباب زحمت شدم واسشون آیا واقعا لایق این برخورد بودم؟؟ من توی این قضیه احساس حقارت کردم و خودم رو شدیدا بابت روزایی که میرفتم خونشون سرزنش کردم و توی دلم هزارتا فحش به خودم دادم.شوهرم توی این قضیه خیلی طرف من رو گرفت . گفت اهمیت نده اون 7 سال ازت کوچیکتره و از تو کم تجربه تره.یا حتی گفت ولش کن شوهر کرده فکر میکنه خبریه! و حتی شدیدا عصبانی شد و باعث شد با خواهرش برخورد شدید بکنه که متاسفانه کمی بگو مگو پیش اومد .ولی خدا شاهده من اصلا دلم نمیخواست میونه خواهر و برادر شکرآب بشه .حتی تاکید شدید به شوهرم کردم که حق نداری کوچکترین برخوردی یا بداخلاقی باهاش بکنی چون اگه من یک ساله زنتم اون 26 ساله که خواهرته .بخدا ناراحت میشم اگه بخوای باهاش بد برخورد کنی و به خاطر من میونتون بهم بخوره . گفتم حداقل باهاش آروم و منطقی صحبت کن .در ثانی خب حتما اون از من خوشش نمیاد زوری که نیست .حالام هیچ اشکالی نداره .یه دو سه ماهی نمیام خونتون و بهش زحمت نمیدم .همه چیز درست میشه .

خلاصه همسرمو وادار کردم زنگ بزنه به خواهرش و ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره بعدشم خودم باهاش تماس گرفتم و الکی گفتم که آره داداشت سر قضیه رفتن به سرخونه و زندگیمون و در اومدنش از اون شرکت یه کم ناراحت بوده و فلان و ... به هر حال یه جور جمعش کردم .ولی الان هر کاری میکنم دیگه نمیتونم حس خوبی نسبت به خواهرش داشته باشم .الان دقیقا یکماهه که خونشون نرفتم و دلم نیست که برم اونجا .همسرم مرتب اصرار داره برم ولی قبول نمی کنم .نمیتونم باور کنم که یک نفر تا این حد بی جنبه باشه که یه عروس رو که دو هفته ای یا ماهی یه شب میاد خونشون رو اینطوری بخواد بهش بی احترامی کنه .الان هم قصد دارم تا چند ماه نرم یا اگرم برم فقط در حد یک ساعت اونم بدون شام و ناهار و خوابیدن و بعدش بیام خونه خودم .شوهرم از این مسئله ناراحته و میگه حرف و حدیث و ناراحتی پیش میاد. میگه یه قضیه ای بود که دیگه تموم شد و رفت و الان تو داری لجبازی میکنی ! .ولی من نمیتونم قبول کنم اگه دوباره رفتم اونجا و این برخورد رو باهام داشت چی؟.

شاید بهم بخندید ولی اینطوری یه جورایی میخوام تنبیه بشه که بیخودی باهام این رفتارو نداشته باشه .میخوام بفهمه که من از این حرکتش و حرفش ناراحت شدم .انقدر نمیرم تا التماسم کنن چون این حرکتش واقعا برام گرون تموم شد . چون من واقعا قبلا وقتی میرفتم اونجا برخوردم باهاش خوب بود . چقدر از دستپختش تعریف میکردم .چقدر از هنراش تعریف میکردم .واسه تولدش رفتم با عشق براش عروسک خوشگل خریدم .

یادمه دفعه آخر خواهرش قورمه سبزی درست کرده بود و فوق العاده خوشمزه بود .بعد از شام بهش گفتم واااای چقدر خوشمزه بود معنی واقعی قورمه سبزی بود ..واقعا دستت درد نکنه .ولی اون فقط توی چشمام یه دو ثانیه نگاه کرد و هیچی نگفت !!! انگار با زبون بی زبونی میگفت چرا اومدی اینجا؟ پاشو برو از خونه ما !!  حالا من واقعا موندم چکار کنم . برم خونشون و دوباره رفتارای سردشو تحمل کنم یا نرم و شوهرمو ناراحت کنم؟ الانم وقتی شوهرم میپرسه چرا نمیای میگم نه دیگه من اسباب زحمت میشم برای خواهر و مادرت . ان شاء الله دو سه ماه دیگه میام .باور کنید دختری نیستم که از کاه کوه بسازم ولی دست خودم نیست این قضیه باعث شد شدیدا بهم بر بخوره .

لطفا راهنمایی کنید ممنون میشم .


مرتبط :

به مادر شوهرم گفتم دوست ندارم بین مون رابطه ای باشه

وقتی از حرف مادر شوهر ناراحت میشید چکار می کنید ؟

از خانواده شوهر جز شر چیزی ندیدم

رابطه من با خانواده شوهرم چطور باید باشه ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه) ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه)