سلام خسته نباشید

دختری هستم بین ۱٨ تا ۲۲ سن دارم . راستش من کلا آدم ساده ای ام و وقتی آدما بهم بدی میکنن اون جرات و جسارت  رو ندارم که جوابشون رو کوبنده بدم . حتی بارها شده بهم طعنه زدن اما چون حاضر جواب نیستم و کلا ساده ام نادیده میگیرم.

اما بعد تو خونه و خلوت کلی حرص میخورم تو ذهنم بارها باهاشون دعوا میکنم که همین یه ذره آرومم میکنه الان چند وقته یه موضوی عذابم میده .

یه زن داداش دارم نمیخوام بگم کلا آدم بدیه ولی متاسفانه آدم دیکتاتوریه و خیلی حرفای نیشدار و تلخ به دیگران میزنه یه بار خوبه خوش اخلاقه یه بار الکی اخم و قهر میکنه بی دلیل ، مامانم مثل خودمه تقریبا ، بارها بدون هیچ دلیلی بخدا اغراق نمیکنم واقعا بی دلیل به من یا مامانم غیرمستقیم توهین کرده یا طعنه  زده یا حرفای تلخ که بخدا دلمون بدجور شکسته  و مامانم بخاطر داداشم و از روی متانت و خانومی و بخاطر آبرو چیزی نگفته بهش ، چون میدونیم الم شنگه راه میندازه و داد و بیداد و آبرو ریزی چون اصلا انتقادپذیر نیست و تازه پای داداشمم از خونمون میبره .

داداشم حالا نمیدونم یا از رو ترسه یا واقعا تحت تاثیرشه که اگه این بهش بگه دیگه اسم مامانت اینا رو نیار حتی بدون هیچ دلیلی، خیلی راحت قید ما رو میزنه و حتی دشمن خونیمون میشه . با اینکه پسر خوبیه ها.

یادمه یه بار اون زمان که با زن داداشم  دوست بودن به بابام که اون زمان فوت نکرده بود گفت من بخاطر این دختره از مادرمم میگذرم . نمیدونم شاید دلیلش اینه که اون با دروغ و نیرنگ ما رو بد جلوه میده پیشش ، یا شایدم چون برادرم قبل ازدواج دستش خالی بود و خونواده ی اونا یه ذره کمکش کردن میترسه سرش منت بذارن و از ترس چیزی نمیگه .

تقصیر بابامم بود که هیچ حمایت مالی ای از پسرش نکرد، بخدا منو مامانم اصلا اهل دخالت تو زندگیشون نیستیم و کمتر از گل بهش نگفتیم . و داداشمم تموم کارای بچه شو انجام میده و انقد دوسش داره ولی اون حتی به داداشمم توهین میکنه و جلوی منو مامانم یا بقیه یه بار چنان سرش داد زد دلم واسش سوخت .

خب هر چی باشه مرده غرور داره . داداشم حتی جرات نداره از دست بچه ش گله کنه یا کلافه شه. هر جام میریم فک میکنه اختیار دیگران رو داره . کنترل تلویزیون باید دستش باشه ، کولر باید ۲۴ ساعته روشن باشه ، واسه همه تعیین تکلیف میکنه ، تازه آدم مذهبی ای هست و اهل نمازه .

یه بار من تو حموم بودم اون تو اتاق ، وقتی خواستم مامانم رو واسه حوله آوردن صدا بزنم جاش یه ضربه به در زدم خیلی محکم و مهیب نبود که بعدش مامانمو صدا میزنه و بهش میگه ( مامانم بعد رفتنش تعریف کرد برام ) که دخترت بچه حیوونه مگه ؟ در و اینجوری میزنه فکرشو بکنید تو چشای مامانم نگاه کرده اینو گفته، بعدش داداشم اومد و اینم زیر گوشش خوند و داداشم غذا نمیخورد ، توهین کرده بود تازه طلبکارم بود.

بعضی وقتا عصبانیم میشم و واگذارش میکنم بخدا اما بعد که میبینمش که مثلا یه بار آرومه و برام دل میسوزونه از نفرینم پشیمون و میگم خدایا غلط کردم حرف منو جدی نگیر. میدونم درستش اینه که جوابشو همون لحظه بدم ولی خب میترسم داد و بیداد راه بندازه و قطع رابطه کنن .

تازه از یک طرفم بخاطر آیندم میترسم ؛ خب اومدیم و من هیچوقت ازدواج نکردم اون وقت اگه مامانم نباشه بعدش اینام منو ول میکنن یا اذیتم میکنن . میترسم در آینده تنها و بی کس بشم. از یه طرفم تحمل این همه توهین رو ندارم خسته شدم البته الان یه مدتیه این کارو نکرده ولی فکر اون کلمه ی بچه حیوون خیلی اذیتم میکنه نمیتونم اون توهین رو هضم کنم  .

شما جای من بودین چیکار میکردین؟ یعنی رفتار من اشتباهه؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)